چند شعر از کامران
بزرگ نیا
پاييزِ عشق
آهي به گَردِ راهش
از آستانهیِ پاييز ميگذرد
برگها را رُفته پيري خشك
با دستِ سرد و چشمِ نمناكش
از آستانِ سردِ پاييزی كه بر كوچه
برافشاندهست برگ و بار
شرمگينِ گيسِ سياهش
شرمگينِ عطرِ رها به حلقهْ حلقهی گيسويش
ميگذرد عشق بی صدا
تكه تكه ژندهپارهها را
بر آسمانهها ميآويزد
و پای ميكشد
در كوچهها و خيابانها
بی نورِ چشمان ميگذرد
بی دامنهی گستردهی دامانِ كشتزار
بی پرندهها و پروانه و آفتابِ دامان
ميگذرد عشق ميگذرد
تكيده و فرتوت
پنجهی لرزان را
فرو ميكند به جام و
ميپاشد آب بر در و ديوار و
ورد می خواند و فوت می کند و ميلرزد
و ميرود عشق
بی عطرِ پونه به دنبال
بی گَردِ زرينِ سايشِ دامان به خاكِ راه
ميرود عشق ميرود
آهی به گَردِ راهش
شهريور63
سراسرِ روز
سراسرِ روز در خواب ميگذرد
و بر آب ميلرزد
سايهی ديواری كه پنهان ميكند باغی را
سراسرِ روز
با لكههايِ تابانش
بر آب ميلرزد
گویی كه دسته گلی زرد
در خواب ميرود
چنانكه بر آب
بیدار باید بود اما
و دید باید
كه « گریهی گمشده
ای »
سراسرِ روز راه ميسپرد
در كوچهها و خیابانها
آرام و صاف
بيموج
ریزههای هِقْ هِقی
سراسرِ روزی كه ميگذرد در هراسِ شب
مبادا بیايد و بنشيند و آواز سر دهد
و باز
سرزده باز گردد سحر
چيزی بر آب بچرخد
و باغ را پنهان كند سايهی ديواری كه ميلرزد همچنان بر آب
آبی كه ميگذرد
و خواب را ميكُشد
خردادِ69
عبور
من تن نميدهم
اِلا به نی نی چشمانت
كه گندمزاريست در سكوت
با يك ، نه ، دو ستارهی روشن
در گوشه ای نهان
گاهی كه چشم ميگشایی و ميبندی
من سر نميگذارم ، نه
اِلا بر سينهی تو
كه عریانی گندمزارست
رسيده و گندمْگون
گاهی كه گريبان ميگشايی و راه ميبندی جهانی را
نه
من تن نميدهم اِلا كه دهانت را
به بوسهای از جای بَر كَنَم
مثلِ گُرازِ وحشی
از بند رَسته
ای
كه ميزند به گندمزار
ميكوبد و پیش ميرود و بر جای مينهد
رَدِ خيشش را
تا فصلِ ديگري
مرداد69
توضيح
اما چه ميتوان كرد
در شعر من اغلب پرندهای ميچرخد
مينشيند گاهی به نردهای و گاه بيخيال
بال ميگشايد و پُر آواز
ميپرد كه گم شود
در آسمانی كه تنها من
از اينهمه آسمان
آوردهام
نشاندهام
بر بامِ خانهی شما
خوب ديگر
پرندهايست اين و نه چيزِ ديگری
وقتی كه ميپرد اما
تركهی بيدی را
لرزان بهجا ميگذارد
با يك دو برگِ سبز و
چند زرد و
نصف و نيمه
ای قرمز
اين هم فقط تركهی بيديست
شاخهای كه ميلرزد
نه از سرمای بهجا مانده چيزی ميگويم
نه از هراسِ لرزشی كه ناگهان آرام ميگيرد
همينهاست ديگر
و ميماند
آسمانی آبي
شاخهاي لرزان
و پرندهاي كه پريدهست و ديگر نيست
مگر در خيالتان
شايد هم بايد همينطورها باشد:
پرندهاي كه ميپرد
شاخهاي كه آرام نميگيرد
هراسي كه مهرههايِ پشت را ميلرزاند
شهريور69
برايِ آنكه...
برايِ آنكه صدايم باد است
و ميبارد
بر برگهايِ روشنِ تو
و برايِ آنكه دريا
در صدايِ تو افتادَست
و فرو ميرود
در ماسههايِ تنِ تو
و برايِ آنكه تو نهالِ نازكِ باراني
و ميباري
بر شاخههايِ درختي كه روزي باد بود
و براي آنكه صدايم بادَست
كه ميوزد
هر دم به رويايي
و نمي داند
كجا
فرود آيد
خرداد74
تعليق
جز نرمهگَردي
چه به كف ميماند
كه به انگشت بسايي و در مشت بسايي و ...
گاهي فقط صدايي هستي
از گنجهاي سرميزني
و بيدار ميكني روز را
ونقشهايي بيمعنا ميزني
حاشيههايِ تاريكِ هنوز را
گاهي خيالي هستي
خاكستريْ معلق
بر آسماني كه ...
ــ گاهي چه كوتاهست آسمان ــ
معلق
ميانِ ماندن و باريدن
حالا بگذار هِي سر بَرزَنَد خورشيد
هي نور بپاشد غروب
هي سياه شود، شب شود،ستاره شود
وقتي كه نيست و نميمانَد
جز نرمهگردي بهكف
تا بسايي به انگشت و بسايي به مشت و
بماني
معلق
ميانِ ماندن و باريدن
پاييز74
گاهي
گاهي بايد ستارهيِ سرگرداني بود
و آسمان تا آسمان
رفت و آمد و خواند
ـــ رويايي بود و خواب را در ميگشود به نورِ صبح-
گاهي بايد فقط صدايي بود
كه بيدار ميكند خواب را
و به خواب ميرود
به بيداري
ـــ آنجا درختي برباد ميدهد برگهايش را
اينجا،ماهيْ،در آب مياندازد سايهاش را-
و گاهي هم بايد رفت به خوابِ ديگري
و ديد كابوسِ ديگري را
زمستان74
خانهيِ عنكبوت
دل هم،چون خانهايست
گاهي كوچكتر و گاهي بزرگتراز
خانهيِ من و شما
خانهيِ باداست اين دل
بيدري كه بسته شود هرگز
و پنجرههايِ شيشه شكستهاش
گذرگاهِ باداست و مامن جغدهايي و شبكورهايي
كه آن:
به هُوهُوهُويي و
اين:
با خِشوخِشِ خشكيدهيِ بالهايش
آواز ميخوانند
سرخوش و خوش ميخوانند
سرودِ كُند و بيوقفهيِ ويراني را
و خانه
خانهيِ باداست،خانهيِباد شدهاست،خانهيِ
باد
و علفها و هرزهگيا
ميرقصند بر در و ديوارش
و بر شكافهايِ سقف و دَرِز ساروجش
بخوانيد و برقصيد
در دلِ تاريكي
درونِ تباهي
و اگر مرگ را غيبتي باشد
از دلِ غيبت هم
زاده نميشود جز:
هرآنچه،كه،نيست
در خانهيِ باد
و نترس ديگر،كه نخواهد خواند
جز به هُوهُو هُويي و خَشْ خاشي
و نخواهد جنبيد
جز تارهايِ آويختهيِ در اهتزاز
بيعنكبوتي كه بجنبد
و آنروز،در همان لحظه،من پشتِ پردهيِ عنكبوت
بودم،
در پناهِ تاريكي
و در كنجِ اتاق
دهانِ بيدندانش را به خندهاي بيصدا گشوده كسي
اين حفره پناگاهيست،مردگان را،اشباحِ جامانده
را،و ارواح را
ترا به جمالت
كه از ياد نبري ما را
آنجا يكي نشسته كه به كسي نميماند
يا به چهرهاي
-آشنا و ناآشنا ــ
دست درازي براي گرفتن دارد
اما چيزي ندارد كه بدهد
هيچ
و در دلِ هيچش شمعي افروخته و نشسته بهتماشا
اما نه چهرهاي دارد
و نه در حفرههايِ خاليش چشمي
هيچ و هيچ و هيچ
اينجا دارد بارانِ ريزي
از آسمان به زمينِ خالي ميريزد
و سوزنهايي سرد را
در مغزِ استخوان فرو ميكند
قسم به جمالت كه كوكبهيِ عشق بود
ما را . . .
و بهار،بهارانِ ديْسال و آن سالها ؟
و فوجْ فوجِ گنجشكان كه ميخوانند و ميخواندند
بر شاخسارِ چناران
در خيابانِ پهلوي ؟
و برگها سبز بود و سبز ميباريد باران
و بهشادي ميخواندند بلبلان بر شاخساران
اما اينجا،آبچالههايي،اينجا و آنجا دارد
ميسازد باران
هر كدام مامنِ خورشيدي سرد و خاكستري
و در خانه
جز بارانِ خاكستر نميبارد
بهنرمي، بهنرميِ آهي از سر آسودگي به نيمهشبي
خاموش
و سبزه به چه چنگ زند كه بَردمَد
و ببالَد؟
و سبزينهيِ برگها را
به تگرگي كوباند و ريختشان بر زمينِ خيس
اين تندبارِ درهم بارِ باران
29اسفندِ74
5 فروردينِ75
گاهي چه زيبا بوديم
گاهي آدم ميخواهد چيزي بگويد
و ندارد ، نه تصويري كه جرقهاي بزند ، نه آهنگي كه
آرام كند ، و نه هيچ چيز ديگري
كه زيبا باشد ، بِدَرَخشد ، بخواند،
تكه استخوانِ تهِ زخميْست با تريشههايِ پوست و
خوني كه گاهي تازه است و گاهي دارد
خشك ميشود و گاه خشك است ، خشك و سياه و ديگر نه
انگار كه چيزيست يا بودهاست
اينطورست گاهي كه آدم فقط ميخواهد چيزي بگويد و
نميداند
كه چه را ميخواهد بگويد و چرا
مثلِ وقتي كه بي هيچ دليلي
دسته گلي ميسازيم
فقط برايِ زيبايي دسته كردنش
و زيبايي گلهايش
و زيباييِ تقديم كردنش
8 خردادِ1375
. . .
« سبك
مثلِ پرنده
ـ نه مثلِ پَر ـ »
مثلِ پرنده كه ميپرد از دلِ تاريكي
وَ رَدِ نسيم و نور را
بر سنگهايِ گور . . .
ميپَرد
وَ ميبَرد
تا دلِ تاريكي
صدايِ خِشْ خِشِ تاريكي را ميشنوم
وَ ميشنوم كه ميروند
تَكْ تَكْ و گروه گروه
نه
جنازهاي نيست
وَ كسي نميگريد
نه
اميدي نيست
وَ كسي نميگريد
عشقي نيست
وَ كسي . . .
وَ صدايِ خِشْ خِشِ خشكِ حنجرهيِ خالي را ميشنوم
وَ ميشنوم كه خم شده
وَ ميخندد
تكانِ شانهها را
تكانِ دستها را
تكانِ پشت و زانوها را
ميشنوم
وَ به ياد ميآورم كه تاريك است
وِ ميگويم
« اي تاريكي تاريكي تاريكي »
وَ ميشنوم كه آواز ميخواند تاريكي
بي ترانهاي،بي كلمهاي،وَ بي آهنگي
در گوشهاي تاريك
سبك
مثلِ شعلههايِ عطرِ گلِسرخ،Rose
،وَرد،گلِسرخ،گلِسرخ،گلِسرخ،
كه با نرمْنرمايِ گلبرگهايش ميخواند
اي گلِسرخِ سايههايِ تابستان،شبهايِ تابستان
اي گلِسرخِ عشقها و اميدها و سرانجامهايي كه آغاز
ميشوند
مثلِ خاكسترِ نرمي كه ميريزد و ميريزد
وَ تاريك ميشود
وَ تاريكيست ديگر
ـ نيست
تاريكيست
ـ نيست
تاريكيست...
تاريكينيست...
...ييست...
تاريكي...
تار...
اما اين تمام نميشود و معنايي ندارد اين: كي
و ييست و نيست و ...
وَ ديگر زمانِ گذَرانِ باد و بارانِ بهاري
در عكسهاست
آن ميبارد و اين ميوَزَد
اما اين باران
اين باران كه
ـ اين باران،راستي از كجا ميبارد بر اين بهار
اين چشمها كه همه خشك است
وَ زيرِ باران بوديم
وَ در بهار بوديم
وَ عشق بوديم
دستي در گردن و دستي بر كمرگاه
وَ اي كه نشستهاي و ميخواني و چشمانت ميدرخشد
يعني تو هم همان باراني؟
اگر زخمه نميزد انگشتانت و
نميخواند دهانت
ميگفتم تو هم همان باراني
همان باراني كه بهارِ ديگري ميبارد
بر عكسِ ديگري
در جايِ ديگري
شهريور ـ مهر 75
ملالي نيست
برگي افتاده بود
جايِ ديگري افتاده بود
و من صدايِ افتادنش را
صدايِ جداشدنش را از شاخه
چرخيدنش را و پيچ و تابِ آرام آرام آمدنش را
و صدايِ نشستنش را بر سطحِ درخشانِ
آسفالتي،پيادهروِ خياباني
شنيده بودم
ندانستم از كدام شاخهيِ كدام درخت . . .
در كجا روييده بود و
بر كجا فرود آمده بود
اين چنين درخشان و اينچنين پُرعشوه
همين است.فقط همين
و ملالي نيست
برگي،جايي،افتاد
و زندگيِ من گذشت در ، يافتنِ درخت
و در ، دريافتنِ برگ و درخت
همين بود ، فقط ، همين
و ملالي نيست ديگر
جز دوريِ شما
گفت
و گوی کوشیار پارسی با کامران بزرگ نیا
|