سه شعر از
سنگنبشتههای تنگسالی
۸
پنجرهای با پرده
ی قرمز
مردی دل و ویولونش را
جِر میدهد
- با خودم میگویم؛
پلنگی که یکباره نوشیده
پیاله ی لبریز ماه را -
و از پنجره
ی سرخ میبینم مُشکانی را
به جاده مانده است
کنار کاج یخزده
۱۰
چشمیم به بستر کشتی
چشمیت به من، به جزیره
درین بندر
اشاره ی دستی
امان دالانی میجستم
و هفده محله آنسوتر را بوی غیاب تو معطر کرده بود
ولی بیا سخن تازه کنیم
چقدر به گوش بیاویزیم که آری
در عصر ما غبار بسیار بارید و بالها شکست و
[سینهها سوخت
بیا برهنهتر انگار شویم و خواهی دید
ستون چه نوری از شکمت میخیزد
تب چه خواهشی دندانهات را میسوزد
حالا، در جذبه
ی نگاه ِ هم رخت میکنیم و آرام
میشویم،
میدانیم کشتیهامان به شاهراه کف رفتهاند یک یک
حالا، نمک نام هم را در تلفظ عضلههای هم میچشیم
[و چرا نمیپرسیم
وقتی چشمیت به من، به ناوگان من
و آن چشم دیگرم تسلیم بندرگاه توست
۱۴
و شب
فقط
در انتهاش
چراغ میپرداخت
شبه جزیرهای شدم تا
فانوس بازویم را
به ژرف دریاهات دواندم
میدانستم مرجان زنانه است و
ماهی خام
مردانه میخواهد
پس
به دریدن لذیذ گوشتت اندیشیدم
چو کوسه
از لگن خاصره تا
دویدن دلت در زیر پستان را
در چرخشی قاطع
دریدم
گفتم به کار ببر همه ظرافت و حیله و عقلت را
مرا به ناف پدر سگش ببر ای قدرت شب، ای قرمساق
- که تاریک کردهای چشم و دهانش را-
مرا چو کودکی یتیم، چو ویروسی تک و تنها، در
[لابلای موهای کُسش گردش ببر
آلودهاش به آرزوم کن
دستار بدست و مست و خسته
یاخته به یاخته، مو به مو، با عطر این جنون یگانهاش کن
در دل خالیات تنور پرسش و
کوزه ی سرد پاسخش کن
و شب، هنوز
بلور ساعتش را
شن باستانی سیاه میافزود
بازگشت به صفحه ی مصاحبه
|