کامران بزرگ نیا
گاهی
(از مجموعه ی "برای آنکه صدایم بادست")
گاهی بید ستارهی سرگردانی بود
و آسمان تا آسمان
رفت و آمد و خواند
ـــ روییی بود خواب را در میگشود به نورِ
صبح
گاهی بید فقط صدیی بود
كه بیدار میكند خواب را
و به خواب میرود
به بیداری
ـــ آنجا درختی برباد میدهد برگهیش را
ینجا،ماهی،در آب میاندازد سیهاش را
و گاهی هم بید رفت به خوابِ دیگری
و دید كابوسِ دیگری را
زمستان1374
پییزِ عشق
آهی به گَردِ راهش
از آستانهیِ پییز میگذرد
برگها را رُفته پیری خشك
با دستِ سرد و چشمِ نمناكش
از آستانِ سردِ پییزی كه بر كوچه
برافشاندهست برگ و بار
شرمگینِ گیسِ سیاهش
شرمگینِ عطرِ رها به حلقهْ حلقهی گیسویش
میگذرد عشق بی صدا
تكه تكه ژندهپارهها را
بر آسمانهها میآویزد
و پای میكشد
در كوچهها و خیابانها
بی نورِ چشمان میگذرد
بی دامنهی گستردهی دامانِ كشتزار
بی پرندهها و پروانه و آفتابِ دامان
میگذرد عشق میگذرد
تكیده و فرتوت
پنجهی لرزان را
فرو میكند به جام و
میپاشد آب بر در و دیوار و
ورد می خواند و فوت می کند و میلرزد
و میرود عشق
بی عطرِ پونه به دنبال
بی گَردِ زرینِ سیشِ دامان به خاكِ راه
میرود عشق میرود
آهی به گَردِ راهش
شهریور63
سراسرِ روز
سراسرِ روز در خواب میگذرد
و بر آب میلرزد
سیهی دیواری كه پنهان میكند باغی را
سراسرِ روز
با لكههی تابانش
بر آب میلرزد
گویی كه دسته گلی زرد
در خواب میرود
چنانكه بر آب
بیدار باید بود اما
و دید باید
كه « گریهی گمشده
ای »
سراسرِ روز راه میسپرد
در كوچهها و خیابانها
آرام و صاف
بیموج
ریزههای هِقْ هِقی
سراسرِ روزی كه میگذرد در هراسِ شب
مبادا بیید و بنشیند و آواز سر دهد
و باز
سرزده باز گردد سحر
چیزی بر آب بچرخد
و باغ را پنهان كند سیهی دیواری كه میلرزد همچنان بر آب
آبی كه میگذرد
و خواب را میكُشد
خردادِ69
عبور
من تن نمیدهم
اِلا به نی نی چشمانت
كه گندمزاریست در سكوت
با یك ، نه ، دو ستارهی روشن
در گوشه ای نهان
گاهی كه چشم میگشایی و میبندی
من سر نمیگذارم ، نه
اِلا بر سینهی تو
كه عریانی گندمزارست
رسیده و گندمْگون
گاهی كه گریبان میگشیی و راه میبندی جهانی را
نه
من تن نمیدهم اِلا كه دهانت را
به بوسهای از جای بَر كَنَم
مثلِ گُرازِ وحشی
از بند رَسته
ای
كه میزند به گندمزار
میكوبد و پیش میرود و بر جای مینهد
رَدِ خیشش را
تا فصلِ دیگری
مرداد69
توضیح
اما چه میتوان كرد
در شعر من اغلب پرندهای میچرخد
مینشیند گاهی به نردهای و گاه بیخیال
بال میگشید و پُر آواز
میپرد كه گم شود
در آسمانی كه تنها من
از ینهمه آسمان
آوردهام
نشاندهام
بر بامِ خانهی شما
خوب دیگر
پرندهیست ین و نه چیزِ دیگری
وقتی كه میپرد اما
تركهی بیدی را
لرزان بهجا میگذارد
با یك دو برگِ سبز و
چند زرد و
نصف و نیمه
ای قرمز
ین هم فقط تركهی بیدیست
شاخهای كه میلرزد
نه از سرمای بهجا مانده چیزی میگویم
نه از هراسِ لرزشی كه ناگهان آرام میگیرد
همینهاست دیگر
و میماند
آسمانی آبی
شاخهی لرزان
و پرندهی كه پریدهست و دیگر نیست
مگر در خیالتان
شید هم بید همینطورها باشد:
پرندهی كه میپرد
شاخهی كه آرام نمیگیرد
هراسی كه مهرههی پشت را میلرزاند
شهریور69
بری آنكه...
بری آنكه صدیم باد است
و میبارد
بر برگهی روشنِ تو
و بری آنكه دریا
در صدی تو افتادَست
و فرو میرود
در ماسههی تنِ تو
و بری آنكه تو نهالِ نازكِ بارانی
و میباری
بر شاخههی درختی كه روزی باد بود
و بری آنكه صدیم بادَست
كه میوزد
هر دم به روییی
و نمی داند
كجا
فرود ید
خرداد74
تعلیق
جز نرمهگَردی
چه به كف میماند
كه به انگشت بسیی و در مشت بسیی و ...
گاهی فقط صدیی هستی
از گنجهی سرمیزنی
و بیدار میكنی روز را
ونقشهیی بیمعنا میزنی
حاشیههی تاریكِ هنوز را
گاهی خیالی هستی
خاكستری معلق
بر آسمانی كه ...
ــ گاهی چه كوتاهست آسمان ــ
معلق
میانِ ماندن و باریدن
حالا بگذار هِی سر بَرزَنَد خورشید
هی نور بپاشد غروب
هی سیاه شود، شب شود،ستاره شود
وقتی كه نیست و نمیمانَد
جز نرمهگردی بهكف
تا بسیی به انگشت و بسیی به مشت و
بمانی
معلق
میانِ ماندن و باریدن
پییز74
گاهی
گاهی بید ستارهی سرگردانی بود
و آسمان تا آسمان
رفت و آمد و خواند
ـــ روییی بود و خواب را در میگشود به نورِ صبح-
گاهی بید فقط صدیی بود
كه بیدار میكند خواب را
و به خواب میرود
به بیداری
ـــ آنجا درختی برباد میدهد برگهیش را
ینجا،ماهی،در آب میاندازد سیهاش را-
و گاهی هم بید رفت به خوابِ دیگری
و دید كابوسِ دیگری را
زمستان74
خانهی عنكبوت
دل هم،چون خانهیست
گاهی كوچكتر و گاهی بزرگتراز
خانهی من و شما
خانهی باداست ین دل
بیدری كه بسته شود هرگز
و پنجرههی شیشه شكستهاش
گذرگاهِ باداست و مامن جغدهیی و شبكورهیی
كه آن:
به هُوهُوهُویی و
ین:
با خِشوخِشِ خشكیدهی بالهیش
آواز میخوانند
سرخوش و خوش میخوانند
سرودِ كُند و بیوقفهی ویرانی را
و خانه
خانهی باداست،خانهیباد شدهاست،خانهی
باد
و علفها و هرزهگیا
میرقصند بر در و دیوارش
و بر شكافهی سقف و دَرِز ساروجش
بخوانید و برقصید
در دلِ تاریكی
درونِ تباهی
و اگر مرگ را غیبتی باشد
از دلِ غیبت هم
زاده نمیشود جز:
هرآنچه،كه،نیست
در خانهی باد
و نترس دیگر،كه نخواهد خواند
جز به هُوهُو هُویی و خَشْ خاشی
و نخواهد جنبید
جز تارهی آویختهی در اهتزاز
بیعنكبوتی كه بجنبد
و آنروز،در همان لحظه،من پشتِ پردهی عنكبوت
بودم،
در پناهِ تاریكی
و در كنجِ اتاق
دهانِ بیدندانش را به خندهی بیصدا گشوده كسی
ین حفره پناگاهیست،مردگان را،اشباحِ جامانده
را،و ارواح را
ترا به جمالت
كه از یاد نبری ما را
آنجا یكی نشسته كه به كسی نمیماند
یا به چهرهی
-آشنا و ناآشنا ــ
دست درازی بری گرفتن دارد
اما چیزی ندارد كه بدهد
هیچ
و در دلِ هیچش شمعی افروخته و نشسته بهتماشا
اما نه چهرهی دارد
و نه در حفرههی خالیش چشمی
هیچ و هیچ و هیچ
ینجا دارد بارانِ ریزی
از آسمان به زمینِ خالی میریزد
و سوزنهیی سرد را
در مغزِ استخوان فرو میكند
قسم به جمالت كه كوكبهی عشق بود
ما را . . .
و بهار،بهارانِ دیسال و آن سالها ؟
و فوجْ فوجِ گنجشكان كه میخوانند و میخواندند
بر شاخسارِ چناران
در خیابانِ پهلوی ؟
و برگها سبز بود و سبز میبارید باران
و بهشادی میخواندند بلبلان بر شاخساران
اما ینجا،آبچالههیی،ینجا و آنجا دارد
میسازد باران
هر كدام مامنِ خورشیدی سرد و خاكستری
و در خانه
جز بارانِ خاكستر نمیبارد
بهنرمی، بهنرمی آهی از سر آسودگی به نیمهشبی
خاموش
و سبزه به چه چنگ زند كه بَردمَد
و ببالَد؟
و سبزینهی برگها را
به تگرگی كوباند و ریختشان بر زمینِ خیس
ین تندبارِ درهم بارِ باران
29اسفندِ74
5 فروردینِ75
گاهی چه زیبا بودیم
گاهی آدم میخواهد چیزی بگوید
و ندارد ، نه تصویری كه جرقهی بزند ، نه آهنگی كه
آرام كند ، و نه هیچ چیز دیگری
كه زیبا باشد ، بِدَرَخشد ، بخواند،
تكه استخوانِ تهِ زخمیست با تریشههی پوست و
خونی كه گاهی تازه است و گاهی دارد
خشك میشود و گاه خشك است ، خشك و سیاه و دیگر نه
انگار كه چیزیست یا بودهاست
ینطورست گاهی كه آدم فقط میخواهد چیزی بگوید و
نمیداند
كه چه را میخواهد بگوید و چرا
مثلِ وقتی كه بی هیچ دلیلی
دسته گلی میسازیم
فقط بری زیبیی دسته كردنش
و زیبیی گلهیش
و زیبیی تقدیم كردنش
8 خردادِ1375
. . .
« سبك
مثلِ پرنده
ـ نه مثلِ پَر ـ »
مثلِ پرنده كه میپرد از دلِ تاریكی
وَ رَدِ نسیم و نور را
بر سنگهی گور . . .
میپَرد
وَ میبَرد
تا دلِ تاریكی
صدی خِشْ خِشِ تاریكی را میشنوم
وَ میشنوم كه میروند
تَكْ تَكْ و گروه گروه
نه
جنازهی نیست
وَ كسی نمیگرید
نه
امیدی نیست
وَ كسی نمیگرید
عشقی نیست
وَ كسی . . .
وَ صدی خِشْ خِشِ خشكِ حنجرهی خالی را میشنوم
وَ میشنوم كه خم شده
وَ میخندد
تكانِ شانهها را
تكانِ دستها را
تكانِ پشت و زانوها را
میشنوم
وَ به یاد میآورم كه تاریك است
وِ میگویم
« ی تاریكی تاریكی تاریكی »
وَ میشنوم كه آواز میخواند تاریكی
بی ترانهی،بی كلمهی،وَ بی آهنگی
در گوشهی تاریك
سبك
مثلِ شعلههی عطرِ گلِسرخ،Rose
،وَرد،گلِسرخ،گلِسرخ،گلِسرخ،
كه با نرمْنرمی گلبرگهیش میخواند
ی گلِسرخِ سیههی تابستان،شبهی تابستان
ی گلِسرخِ عشقها و امیدها و سرانجامهیی كه آغاز
میشوند
مثلِ خاكسترِ نرمی كه میریزد و میریزد
وَ تاریك میشود
وَ تاریكیست دیگر
ـ نیست
تاریكیست
ـ نیست
تاریكیست...
تاریكینیست...
...ییست...
تاریكی...
تار...
اما ین تمام نمیشود و معنیی ندارد ین: كی
و ییست و نیست و ...
وَ دیگر زمانِ گذَرانِ باد و بارانِ بهاری
در عكسهاست
آن میبارد و ین میوَزَد
اما ین باران
ین باران كه
ـ ین باران،راستی از كجا میبارد بر ین بهار
ین چشمها كه همه خشك است
وَ زیرِ باران بودیم
وَ در بهار بودیم
وَ عشق بودیم
دستی در گردن و دستی بر كمرگاه
وَ ی كه نشستهی و میخوانی و چشمانت میدرخشد
یعنی تو هم همان بارانی؟
اگر زخمه نمیزد انگشتانت و
نمیخواند دهانت
میگفتم تو هم همان بارانی
همان بارانی كه بهارِ دیگری میبارد
بر عكسِ دیگری
در جی دیگری
شهریور ـ مهر 75
ملالی نیست
برگی افتاده بود
جی دیگری افتاده بود
و من صدی افتادنش را
صدی جداشدنش را از شاخه
چرخیدنش را و پیچ و تابِ آرام آرام آمدنش را
و صدی نشستنش را بر سطحِ درخشانِ
آسفالتی،پیادهروِ خیابانی
شنیده بودم
ندانستم از كدام شاخهی كدام درخت . . .
در كجا روییده بود و
بر كجا فرود آمده بود
ین چنین درخشان و ینچنین پُرعشوه
همین است.فقط همین
و ملالی نیست
برگی،جیی،افتاد
و زندگی من گذشت در ، یافتنِ درخت
و در ، دریافتنِ برگ و درخت
همین بود ، فقط ، همین
و ملالی نیست دیگر
جز دوری شما
گفت
و گوی کوشیار پارسی با کامران بزرگ نیا
|