شش شعر از ویلم م. روخه‌مان [Willem M. Roggeman]

 

برگردان شهاب هروی

 

روزنامه نگار، شاعر و نمایشنامه نویس بلژیکی، متولد 1935، بروکسل. بیش از پنجاه کتاب منتشر کرده است.

 

 

پدیده‌ شناسی ِ مشاهده

 

با دقت بنگر

به آن‌چه شفاف است.

با دانستن ِ این‌که

چیزی هست و نمی‌بینی.

چشم‌ها احساس ِ فریب‌خورده‌گی دارند.

تردیدی یک‌باره در کارکردشان.

تردید به آن‌چه هست

و آن‌چه باید باور کنند.

حسی غریب است این.

نگاه به آن‌سوی چیزی

با احساس ِ این‌که هیچ نیست.

 

 

روایت در صومعه‌ی راهبه‌گان

 

کسی چراغ ِ ماه را خاموش می‌کند.

دیگری خورشید را به آتش می‌کشد.

سومی زمین را تندتر می‌چرخاند.

چهارمی از پی ِ ستارگان می‌دود.

پنجمی جنگ سوم ِ جهانی می‌آغازد.

ششمی جانش زخمی می‌شود.

هفتمی به هر ساعتی ناقوس مرگ به صدا درمی‌آورد.

هشتمی صلح کشف می‌کند.

نهمی سرود ملی ِ مهاجران می‌سازد.

دهمی جاده می‌کشد سوی پایان ِ جهان.

یازدهمی کتاب مقدس بازمی‌نویسد.

دوازدهمی چونان حواری گم‌شده نفرین می‌فرستد.

سیزدهمی دوجین را به جعبه می‌گذارد.

 

 

سپید/سیاه

 

از درون ِ صفحه‌ی سپید کاغذ

شعر سر برمی‌آورد

آن‌سان که تو پرده کنار می‌زنی

و برهنه از گرمابه برون می‌آیی.

 

این‌گونه است که واقعیت را

به رویا درآمیخته‌ام

با شمایی انباشته از حقیقت ِ برهنه

که شفاف می‌شود چون آب

 

آب که روان است در گرمابه

گرمابه که از آن پای برون گذاشته‌ای.

هیچ چیزی جز رویای تو نیست.

روز روزنه‌ای است در شب.

 

 

کاربرد ِ زبان

 

واژگان، واژگان به جنبش آمده‌اند

سوی سطر دیگر می‌روند.

 

می‌دوند، می‌دوند بر لب‌ها

به صدایی نرم

 

به دره‌ای که تمنا در آن زندانی است

خمیده در زیر تندباد لطافت.

 

زمزمه‌ی حروف برمی‌آید

انگار در هوای نمور راهرویی بسته

 

سفری ناتمام می‌شود این

به دلهره از جدایی

 

پایان ِ خنده‌ای

بر سرمای ِ آتشین ِ پوست ِ تو

 

واژگان اداشده بی‌رنگ می‌شوند در صبح

شاعر بیدار می‌شود و زمزمه می‌کند

 

همه چیزی تکرار می‌شود، در تکرار.

 

 

 شعر

 

شعر دیدنی کردن است

بخشیدن ِ تن به واژگان.

ببین، این را می‌نویسم

و دیدنی و نفوذپذیر می‌شوم.

شعر روان کردن ِ آب است

سنجش ِ شکستن ِ شیشه

نفس کشیدن در خالی ِ هوا.

شعر کشف  ِ راز است

که خود پژواکی است از معمایی.

گوش کن به زمانی که می‌گویم:

واژگان ِ تهی باید پر شوند.

شعر پیامی است

نامی بر بی‌نامی.

 

 

 

زبان

 

پا به راه گذاشته‌ام سوی زبان

دمی از پنجره می‌نگرم

و واقعیت را می‌بینم.

تا بگویم: واقعیت ِ من

گوشه‌ای از باغچه، حوضی

خیابانی با چند خانه در آن

اندکی از واقعیت ِ بی مرز

اندکی که شاید خوب ندیده‌ام

چرا که وقتی به این برگ کاغذ می‌نگرم

به یاد نمی‌آرم خورشید تیز می‌تابیده

یا بی رمق

به زمانی که می‌نویسم، احساس می‌کنم باز:

تنها در زبان است

که می‌توانم تصویر روشنی از واقعیت شکل بخشم.