بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی |
|
||
سرهامان را تا روی سینه بغل می کنیم آفتاب از روی تاب می افتد تاب را تا روی سینه بغل می کنیم از توی قاب می افتد من هیچ وقت این همه کودک نبوده ام ! با این صدای بی کمانچه به کوچه نرفته ام تا ماه با آه ، تا تخت ِ بچگی ام دل نداده ام ! وَ این دلیل ِ گرم تنها شبی ست که موهای گندمی ام را به خواب های تو مبتلا کرده ست !
یک پُشت ِ بام ، بالاتر بیا ! ازاین دهان که توی چکمه نفس می کشید ازاین هوا که رگش را به ماه می بندد
پاهایت را در آسمان ِ پُشت ِ سر ِ من دراز کن ! من خوابم می آید کتان ! خوابَم می آید کتان وَ خوابم هی تولدم را عقب می اندازد ، بجنب !
دیشب از آنهمه شب های سینه زن در پُشت جز زنگوله ای که شب را کُشت تختی نمانده بود امشب ، تمام ِ این آسمان ِ بی پهلو منم که شب در گردنم با پله های گم شده در می زند وَ دل ، همین مردی ست " که از کنار ِ درختان ِ خیس " می آید ! وَ دل ، همین کوهی ست که روی سینه بلندش کرده ام ، بجنب !
من هیچ وقت این همه عاشق نبوده ام وَ هیچ وقت این همه زیبا نبوده ام وَ هیچ وقت این همه شاعر نبوده ام وَ دل ، همین مردی ست " که از کنار ِ درختان ِ خیس " می آید وَ من یقین دارم که سینه خیز ترین خاطره ام می شود وَ من یقین دارم که سینه خیزترین خط خطی اش می شوم همین ! جیک ، جیک ! اسفند 83
|