معصومه ضیایی
چمدان
هنوز هم گاهی تلفن زنگ میزند هنوز هم خبرهای تازه را میخوانم هنوز هم دنیا همان چیز وحشتناک قشنگی است که بود با همان سوالهای همیشگی همان بازیها، سر به دیوار کوبیدنها و دوز و کلکها آدمهای آلبومهای قدیمیام آرام آرام بی دیدار و خداحافظی میروند تمام روز آواز میخوانم پنجرهها را میبندم ترانههای از مد افتاده را زمزمه میکنم میگویم دلم میخواهد بروم و میمانم میگویم دست از سرم بردارید و از تنهایی دق میکنم میگویم حوصلهی هیجکس را ندارم و دلم برای همهی دنیا تنگ میشود همسرم فکر میکند عاشقم هنوز نگاهم میکند شوخی میکند میخندد بعد بی حوصله لباس میپوشد و از در میزند بیرون من پشت میکنم به آینه موهایم را رنگ میکنم حرف میزنم با آدمهایی که نیستند، نمیآیند پنجرهها را میبندم تمام روز ترانههای از مد افتاده را زمزمه میکنم
این چمدان زیر تخت هنوز منتظر است
|