چند شعر کارلوس بارباریتو (Carlos Barbarito) برگردان : مسعود زاهدی کارلوس بارباریتو:
متولد پرگامینو (Pergamino)،
بوئنوس آیرس، آرژانتین، 6 فوریه 1955
جایزه
Francisco López Merino جایزه Concurso Régimen de Fomento a la Producción Literaria Nacional y Estímulo a la Industrial Editorial, Fondo Nacional de las Artes
جایزه
Bienal de Crítica de Arte Jorge Feinsilber جایزه Fundación Argentina para la Poesía جایزه بزرگ Libertad جایزه Raúl Gustavo Aguirre de la Sociedad Argentina de Escritores جایزه César Tiempo جایزه مسابقه Revista Plural در مکزیک جایزه سوم Fundación INCA دیپلم افتخار Leopoldo Marechal y Carlos Allberto Débole جایزه سوم Enrique Pezzoni del Centro de Estudiantes de Filosofía y Letras از دانشگاه بوئنوس آیرس
آرتو آنکه چون من درد ِ استخوان دارد میتواند تنها به من فکر کند.
به بیمارستان آمد، آب ِ دهان روان، بی دندان، لنگان، احساس ِ سوزش در اعضا، انقباض عضلات و سرخ شده از هیجان با احساس ِ شکستنی بودن چون بلور بر زمین افتاد، حالا که خود را رسانده بود در اوج ِ خستگی ِ بسیار، گونهای خستگی ِ بی انتها، از گونهی خستگی ِ مرگ، خستگی ِ جان هیبت ِ جانوران ِ شب، در دوردست، دگرگون میشد، بال درمیآوردند، چشمان ِ عادت داده به نور، پرندگان به انسان و انسانها به پرنده تبدیل میشدند، اما او دیگر به هوش نیست حتا شعاع ِ نور را نمیبیند که از سقف به زیر میریزد تاریکی ِ بی انتها و تُهی، سرما بر شفافیت چیره شد. 1981
نامهی ژان-آرتور رمبو به خواهرش ایزابل از هراره، افریقا، 20 فوریه 1891
خواهرم: به تو مینویسم تا بگویم پاهام خیلی درد دارد که (چنین میگویند) جورابهایی هست برای آرام کردن رگها و ورم، این جورابها باید از کتان و ابریشم نرم باشد و کشدار برای نگهداشتن ِ رگها میگویند در فرانسه آسان پیدا میشود در افریقا چنین جورابهایی نیست منتظرم تا پست بیاورد به من بگو چهقدر پول دادهای براش نجاتام بده، خواهش میکنم، خواهرم، آزادم کن از این دریای وحشتناک که شبهای بسیار بر آن شناورم با چشمان و دهان ِ باز
دوزخ
o canot
inmobile! oh! bras trop courts!
خودم را بیندازم زیر پای اسبان، میخواهم این را. حس ِ سمضربهها بر شکم و در گلو، میخواهم این را. و اگر دیگر نیازی نباشد، ماندن به انتظار دروازههای ِ تندر. تنها سایهای که در آزمایشگاه مایعات را به هم میآمیزد، خرده ریز در جیبهاش میانبارد. دهانی نیمهباز میان ملافهها، چادری در سرزمین ِ تهوع که اسبان به آنجا نمیروند.
20 تا 23 نوامبر 1985
به ه.
Memo expergitus
exstat, تیره بود و ساکت. رفت سوی نمک، سوی سینه و ناخنهای مردگان، از دریاها هیچ نمیدانست، که همه دختران ِ یکی کشتی ِ جاودانهاند. نمیتوانست عادت کند، کفش بپوشد، پیراهن، سپید یا سرخ، رخت آویزی داشته باشد برای آویختن ِ جان، کلاه نمیتوانست نفوذ کند به ریشههای رویا تا رسیدن به شادی گفتن به زبانی دیگر که نان میخواهم، پستانهات را میبوسم، آخرین قطار را از دست دادم و میان ِ سکوها سرگردانم نه ستارگان، نه شبدر، نه باراندازها. نه موزارت، در نوشتن با دست راست و روشن کردن چراغ با دست چپ بیگانهای میان ِ آفریدگان ِ هوا، پسر ِ تاریکی. گم کرده سایهای میان ِ سکوت ِ بی شمار.
1989
نمیتوانیم در ستارگان بنویسیم به Sergio Medina و Jorge Montealegre نمیتوانیم در ستارگان بنویسیم، تنها در ژرفا: خون: تاریکی: خستهگی. بله، کوکتو، شاید حق با تو باشد: شعر الکتریسته است، اما در ستارگان نمیتوانیم بنویسیم و در ژرفا حتا جرقهای نیست.
(کافکا در باران ِ پراگ با عنکبوتها و تارهاش؛ دیلن توماس ِ غرقه در الکل؛ گوشت سگ خوردهایم ما، گلولهی خاکستر، کاغذ، گاه تنها همین)
و اگر او بیاید، اگر چونان باد استخوانهامان را سبک کند، اگر ویولنها بسوزند و حتا پرندگان، همیشه چیزی هست، که سردمان بدارد حتا اگر چسبیده به هم گام برداریم.
21 تا 24 نوامبر 1986
آمستردام، شب
برای قطرهای شبنم بر برگ، برای سنگی رها شده از دست کودکی مصمم در آشفتن ِ آرامش ِ آب، برای این مینویسم؟ بگذار بادی بوزد که دَم ِ گلوی او را به من بازگرداند، بگذار چهرهی کشف شده بر برگ کاغذ الماس چشمهاش را یک بار دیگر نشانام دهد. نه برای شبنم، نه سنگ، برای او مینویسم.
از میان دریای ِ خیابانها در مِه گذشتم؛ شب به کار شستشو بود و واژگانم به او نمیرسید زمین ِ شکاف خورده، سنگ ِ فریادها، غیبت ِ تارهای دست به دست داده شده. آن باد آیا خواهد آمد، آن برگ را خواهم یافت؟ چیزی بس بزرگ از پشت ِ پنجرهای دور رُخ مینماید، به زمانی که مرغهای دریایی و خیالها بر کانالهای تیره میگذرند.
هتل شیلر، ژانویه 1981
صبح ِ امروز توکایی مرده در باغچهام افتاده بود
از این بالهای شکسته نیست از چشمها که پردهای سپید به رویشان کشیده شده، برای همیشه رفته به تاریکی، نه چون نسیم صبح آمده از دور دست به آشوب ِ آرامش، نه سکوت، نه شبنم، نه صف ِ مورچگان که از دل ِ زمین فراز میآیند، چیز دیگری است که جانام معنایی براش نمییابد، چیزی که میتواند نقاب از چهرهی اشیا بردارد، به ضربهای نابود کند آنچه جادوی بالا بوده است، غرور ِ هوا، زناشویی ِ خجستهی آواز و خون
1984
تو نخواهی آمد از این همه آشوب چه خواهد ماند؟ دختری با بارانی ِ سبز بر سکوی ایستگاه؟ نه؟ ساموئل بکت
تو نخواهی آمد. این را کودک با جست و خیز و باران به من میگویند، دست ِ راست جیوردانو برونو، اسکلتی سرخ و غمانگیز، داستایوسکی، فیثاغورث، تاریکی. تو نخواهی آمد، تو از میان ِ آب ِ سکوت سر بر نخواهی آورد، تا نان بیاوری، دکمهی گمشده، سنگ ِ صبح را. (چهرهی موجودات در ایستگاهها، سرچشمهی تاریک روشن بی انتها، سگی که در دوردست پارس میکند: واژه.) بر من چه خواهد گذشت؟ چشمان نابینا؟ عصای گدایی؟ زمستان زیر پلها؟
Giordano Bruno فیلسوف و آزاداندیش سدهی شانزدهم ایتالیا.
چند شعر از دفتر: بازماندهی پاشیدهی عشق، جهان (2007)
And
yet sometimes چه کردهایم ما؟ روز کار به آخر رسانده چراغ برافروختهایم. دیگر چه؟ کشیدن ِ صدا از دل واژگان تا تاخیر تاریکی و همین؟ کسی با عصا در لجن میجوید. کسی در خاکستر میخواند. کسی دیوار خانهاش را سوراخ میکند تا باد را به درون راه دهد. کسی مینشیند، لمیده بر صندلی راحتی. ما دیگری نیستیم، نمیتوانیم که باشیم. و باقی؟ کدام برهنگی به ما ارزانی شده؟ یک چیز میدانیم، آری، از زمان گوته: همیشه، بر کنارهی رودخانه، جسد دختر ِ غریق ظاهر میشود، و، اندکی بعد، نه خیلی دورتر، حرکت ِ توفان، کتاب.
...
یکباره پی بردم که نبودی آنچه میاندیشیدم، به روشنایی ِ صبح؛ تو آن نور نبودی، پژواک ِ ناب بر شیشه. از آن زمان راه ِ میان درختها ناپدید شد، بیهوده قطبنما چرخاندم لباسها ژنده شد. دیر شد. و آرامشی نبود. توفان، هر سفر، هر گریزی را ناممکن کرد و آنچه تا اکنون کوتاه بود، طولانی شد و شب به هضم میوهی رسیده نشسته بود. کاغذ خشک، ظرف میوه، خنده. صدا، اعتماد ِ شکسته، غریق. اینجا چه میکنم، هنوز به انتظار چه نشستهام، با دریچهی باز، چشمان باز، آغوش ِ گشاده؟
ماری هوگان (Mary Hoggan)
آخرین دود ِ این جهان زودگذر است. اما، چونان اعجازی – که درکاش نمیکنم- بوی چوب ِ کهنه بر پردههای زمان ِ گذشته میماند. نفس فرو میدهم، از پس آن همه باد بر دیوارهای خانههایی که دیگر نیستند. خواهد گفت 'A limpid dream'، دهان به سخن خواهد گشود که دیرزمانی است بسته است. و من، مینشینم، همچون گذشته، برابر همان کتاب ِ خاک خورده برای مبتدیان، رو به او میگویم – گرچه نمیتواند بشنود مرا- با همان ِ لحن ِ نومید ِ همیشهگی: Know what we are, remembering what we were
به ماریا دِ لا وگا
میدانم: از پرنده حتا بال نمیماند. گدایی همیشه بر درگاه؛ در دوردست، کشتی در آتش، با نام ِ او. آنچه دادم، آنچه گرفتم، از آن ِ من یا دیگری خواهد بود که تبعید ِ میان ریشهها میخواهد که از دل ِ زمین سر برمیآورند و دهانهای باز در عصرها؟
و تناب هست: هر توازنی مشروط است - چه کسی این را گفت؟ پایین حیوانی که من از دیرباز میپرورانم، در جویدن استخوان ِ لحظههای از دسترفته است. از خانه تنها بدیهاش میماند. از رویا، توفانی که چشماندازها و وعدهها را میبرد با خود. اما هنوز سقوط نمیکنم. میدانم: آنچه زخم میزند بر من، غذایام نیز میدهد. و روز میماند، هنوز، گشاده و سر ِ تمامی ندارد.
اما رویا میماند: آنجا، عریان، که وقتی بی درد در چشمان بیدار شوی، نمیتوانی نگاهاش کنی. بمان میان ِ تابها و چروکها، آنچه کار ِ مرد است و بازی ِ کودک، آب که در جریان ِ مدام است، و در جریاناش ساکت. و آنکه رویا میبیند ماندنی است، در نور ِ تاریکی: انباشته از آنچه برای دیگران باخت است، زباله.
Ella es su sacrificio y su criatura, puesto زن در قطار
چرخها میچرخند اما او در سفر نیست. میتواند گذری باشد کوتاه از ناپیدا به تیرگی و میان آن، خدایی خُرد که به سختی بارش را حمل میکند. بافهی سرخ مو، پوستی نازک بر استخوانها، جای زخم بر پیشانی: او همانی است که اکنون گم میشود در بیرون در بخار و دود و دیگر نه خواهری خواهد داشت و نه مادری. درمان نمیشود او، از هوا غذا نمیگیرد؛ چشمانداز از پشت ِ پنجره شتاب میگیرد اما او در سفر نیست. و برای من که نگاهاش میکنم از انتهای واگن و این همه میاندیشم به او، سفر است آیا؟
زن با ویولنسِل
از اتاق کناری سیمها و چوب میلرزند چونان گوشت ِ او که میلرزد در اونیسونو. بی کشیدن ِ لباس از تن، عریان میکند خود را از هر چیز ِ مازاد. هارمونی که نفوذ میکند در آنچه میآفریند از میان ِ همهی چیزها و باقی میشود آینهای به پژواک ِ او. بعد پایان ِ تبعید است بر تارها که بازمیگردند به روز ِ خاکسترها؛ در شنیدن او میتوانم گفت من هستم به جای آنکه بودهباشم و اکنون را مییابم که بر گسستهگی چیره میشود، بر نبود.
اونیسونو(unisono)، واژهی ایتالیایی به معنای یک صدا که برای دانگهای مختلفی که یک آوا ایجاد میکنند، به کار برده میشود.
زنی که میگذرد
تند و گریزان گام برمیدارد بر زمین ِ بیگانه همآنجا که تنها و عریان در آن میزید. دمی، از او، تغذیه میکنم. جرقهای که جایی پنهان را روشن میکند. اینجا هستم، ساکن، کثیف، بینام.
او: دستی در آب ِ چشمه، گلی سپید به دست ِ دیگر (گوشهای، آن بالا، آسمان ِ روشن، پر از آفریدگانی که یکدیگر را نمیبینند اما حس میکنند). خیالی، عکسی گمشده که هنوز به یادش دارم؟ به اندیشهی دشتانهایی که پاک نمیشوند هرگز به گیاه که میسوزد، در دور، بس دور.
زنی که میرقصد
به زیبایی ِ عدد، آنجاست، و طعم هست، عطر، سلامت، به آزاد کردن ِ زمین از بدی؛ به هر چرخشی، شکلی که حل میشود، جاری میشود، به تمامی، در سخنی که دستور ِ زبان پشت سر میگذارد.
پایان
پایان رسید، نتیجه. شامی در تنهایی، بر کنارهی دریای تاریک. غبار و خاکستر. آنچه هیچ حیوانی نخواهد خورد، میخوریم ما. نام ِ حک شده بر سنگ شاید نام نباشد. سنگی که فرو میافتد به کار ِ دانش نمیآید. پردهای که زمانی پاره میشد دیگر پاره نخواهد شد و تندر صبح را روشن خواهد کرد، دور از معجزه. آنکه قلباش را ایثار میکند، میان ِ سگها گم خواهد شد. دندانها، پارس، کف ِ دهان. این انجام ِ کار است. برهنه خود را میپوشاند، نابینا بینا میشود از نو تا رد ِ حلزون بر کف ِ سیمانی ببیند. بر میز، نقشهی تاشدهی جهان: کشورهای بزرگ و نابرابر به ستیز برای جوالی نمک. از ستارههای ِ دور ِ الماس میگویند، از دریاچهها و رودهای متان در جهانهای دیگر، از شهابهایی که گربه میکشند، و از سودهای بسیار دیگر و از باران ِ قورباغهها و کاردها. اما این انجام ِ کار است. کشتی شکسته است. جذام، طاعون، آرتروز. آتش که زبانه میکشد. آب که هجوم میآورد. میتوانستم با تو بگویم که این همه حقیقت ندارد: دیروز باغی به خواب دیدم، دیروز در باغی از خواب بیدار شدم. و با تو هیچ نگفتم. |