بایگانی      صفحه اول        شعر      نگاه      کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 


به بهانه سالروز درگذشت نادر نادرپور (24 فوريه):

 

در سوگ شاعري در تبعيد

مجيد نفيسي

‌آخرين بار كه نادر نادرپور را ديدم دو هفته پيش از مرگ ناگهاني اش بود. به همراه منصور خاكسار و شمس لنگرودي به خانه اش رفتيم و ميدانستيم كه اسماعيل خويي هم از سوي ديگر ميآيد. شب خوبي بود و سرنوشت ما را به واپسين ديدار فرا خوانده بود. هم چون پنج همكار صميمي براي همديگر شعر خوانديم و به مناظره پرداختيم. دو چيز گره ي بحث ما بود: اسلام و نيما.

آیا حکومت روحانیت در ايران بايد ما را به عكس العمل ضد عرب و ضد اسلامي بكشاند؟‌ آيا نبايد ميان اسلام به عنوان يك فرهنگ با اسلام به مثابه ي يك دين، فرق گذاشت و اولي را يكي از آبشخورهاي فرهنگ ملي شمرد و دومي را امري شخصي دانست؟ نادرپور كه سابقا در يكي از مقالات خود تمدن اسلامي را به عنوان يكي از دو منبع فرهنگي ملي ما مطرح كرده بود، به نظر ميرسيد كه در چند سال اخير به سمت افكار عرب ستيزي و پرستش ايران باستان ــ كه در اوايل قرن در ايران رواج داشت ــ گرايش پيدا كرده بود.

شاعر در اولين مجموعه ي شعرش "چشمها و دستها" كه در سال 1333 انتشار يافته، خود را پيرو نيما نميخواند و نوگرايي را تنها در محدوده ي مضامين، تشبيهات و زبان شعر جايز ميداند. (1) او در سالهاي بيست همكار احسان طبري و در سالهاي سي هم سخن پرويز ناتل خانلري بود و همچون آن دو، در زمينه ي شعر، نئوكلاسيسم را بر مدرنيسم ترجيح ميداد. با وجود اين در مدت اقامت خود در لس آنجلس به تدريج نسبت به شعر نو التفات بيشتري نشان داد و در مقدمه ي آخرين كتاب شعرش "زمين و زمان" كه در سال 1375 درآمده بود، عصيان نيما را يك نياز اجتماعي ميخواند و به هم زدن تساوي طولي ابيات و جابجا كردن قوافي را ميپذيرد و خود نيز در اين قالب نيمايي، طبع آزمايي ميكند، معهذا هم چنان در برابر شعر آزاد بي وزن علامت سئوال ميگذارد. جالب اينجاست كه چند‌سال پيش در يكي از ديدارهايي كه با او داشتم نادرپور شعر منثوري از خود را خواند كه مربوط به حركت ماشين ها در بزرگراه ميشد و اگر چه لطفي نداشت ولي بر جسارت شاعر در آزمودن راههاي نو گواهي ميداد.

 

هنگامي كه نادرپور در سال 1365 از پاريس به لس آنجلس آمد در فاصله ي كوتاهي به صورت سخنگوي ملي گرايان درآمد و شعرهايش كه سابقا بيشتر جنبه ي شخصي داشت رنگي سياسي به خود گرفت و اين درست در زماني بود كه سياست گريزي در ميان نويسندگان ايراني چه درون و چه بيرون مرز به صورت شعار روز درآمده بود

پس از انتخابات رياست جمهوري در سال 76 كه به رشد اصلاح خواهي درون جامعه كمك كرد شكافي تازه درون مخالفين حكومت روحانيت در بيرون كشور افتاد، و نادرپور كه از همان ابتدا گرايش به اصلاحات را ناشي از توطئه ميدانست در مقابل آن ايستاد و از اين كه اطرافيانش زير پاي او را خالي كنند ترسي به خود راه نداد. او قبلا هم طعم تنهايي را چشيده بود و در آستان انقلاب سال 57 در برابر آن ايستاده بود.

زندگي در غربت بر او سخت ميگذشت. از زبان انگليسي نفرت داشت، از شهر محل اقامت خود بيزار بود، در سالخوردگي تنها مرگ را ميديد و تنها جواني را ميستود. با وجود اين از تدريس و تحقيق، نوشتن و سخن گفتن باز نميايستاد، در خانه اش به روي بسياري باز بود و از همدلي با نسل جوان تر ابايي نداشت. در شب نوروز سال 76 كه به ابتكار من شب شعري براي پنج شاعر ايراني مقيم لس آنجلس ــ نادر نادرپور، منصور خاكسار، عباس صفاري، پرتو نوري علا و مجيد نفيسي ــ‌ به زبان انگليسي در تالار اجتماعات موسسه ي فرهنگي "بيآند باورك" برگزار شد با اشتياق حركت كرد. ميدانم كه تنگدست بود و نسبت به بي چيزان احساس نزديكي ميكرد. در همان ديدار آخر گفت: "من يك سوسياليست هستم. صبح ها هم كه همراه ژاله به پياده روي ميرويم، و چشم ام به افراد بي خانمان ميافتد كه در پياده روها يا زير ماشينها خوابيده اند، دلم فشرده ميشود و ضرورت عدالت اجتماعي را بيشتر درمييابم."

در مراسم خاكسپاري اش كه در 24 فوريه 2000 در "وست وود" انجام شد شركت كردم و هنگامي كه پيكر او را به دهان بي شرم خاك ميسپردند از خود‌ پرسيدم: آيا وطن فقط جايي ست كه در آن زاده ميشويم يا ميتواند سرزميني هم باشد كه در آن آرام ميگيريم؟ نادرپور با سر گذاشتن به خاك در تبعيدگاه خود، اين شهر را براي ما كوچ زدگان به صورت وطن دوم درآورد.

فوريه

2000

1ــ نگاه كنيد به كتاب من به زبان انگليسي "مدرنيسم و ايدئولوژي در ادبيات فارسي: بازگشت به طبيعت در شعر نيما يوشيج" صفحه ي 127