مجید نفیسی
اگر چه رفته ام
به یاد نادر نادرپور
اگر چه رفته ام
بر من اشک نریزید
شرابی ساده بنوشید
و جرعه ای بر خاک بریزید
دست یکدیگر را بگیرید
پای بکوبید و شعر بخوانید
بوسه دهید و در کنار بگیرید
و ازخود بپرسید:
«مگر مرگ، دمی از زندگی نیست؟»
آن گاه من خواهم آمد
نرم نرمک از درون سایه ها
دست بر شانه ات می گذارم
تا روی برگردانی و بگویی:
« آه ! تو هستی؟
چرا بازگشته ای
مگر چیزی را جا گذاشته ای؟»
من میخکوبی به دستت می دهم
با گُل میخی زرین
تا بر تابوت من بکوبی
تقه های چکش در تاریکی
ارواح سرگردان را کوچ می دهند
و چون تو آن را بر زمین می گذاری
تا به دنیای خود بازگردی
چیزی ترا رها نمی کند
شاید که گوشه ی پیراهنت را
به کناره ی تابوت میخ کرده باشی
آن گاه من باز خواهم گشت
از پله های تنگ تبعید
با گلی از دشت لواسان بر پیراهنم
و تکه ای از برف دماوند در مشتم
و شعری از " زمین و زمان" در سینه ام
آه ! دوستان
وطن مرا رها نکرد
شما نیز رهایم نسازید
پای بکوبید و دست بیفشانید
شعر بگویید و شعر بخوانید
و بدانید
شعر نمرده ست و شاعر خواهد ماند
21 فوریه 2000
|