نادر نادرپور
گياه
و سنگ نه ، آتش
با شكوه شوربختي ام ،
با سرشت خاك و طبيعت درختي ام ،
در كوير خشك غربت زمينيان
از سلاله ي نجيب آفتاب ، زاده ام .
با سكون سنگ و با تلاش باد
با شتاب آتش و شكيب آب ، زاده ام
زير گنبد طلايي غروب ،
دست ها به سوي آسمان گشاده ام
در جلال شامگاهي كوير
آخرين مسافر پياده ام .
ريشه ي من درخت- اين درخت پير -
اين كبير سالخورده ي كوير
از عصاره هاي رايگان پر است ،
از عصاره هاي هر گياه زنده ، هر گياه مرده ، هر گياه نيمه جان پر است
ريشه ي من درخت- اين درخت پير-
اين دلير سركش كناره گير
از جواني جوانه ها
از طراوت ترانه ها
از رسوب رودخانه ها
از زلال نيلگون آسمان ، پر است .
ميوه هاي تازه ام ، پرندگان كوچكند
قطره هاي شبنمم ، ستارگان روشنند
اين پرندگان روز
اين ستارگان شب
چون سر از شكاف سينه ي فراخ من برآورند ،
ارمغان دوستي ، مرا
نغمه هاي نوتر و اشاره هاي خوشتر آورند.
باد ، همچو مادري كه از ميان گيسوي سياه دخترش،
تار چندگانه ي سپيد را جدا كند،
برگ هاي زرد را
از ميان برگ هاي سبز من تكانده است .
آسمان ، فراز شاخسار من
- نرمتر ز سينه ي كبوتران -
مخمل كبود گسترانده است .
گرچه سخت تر ز صخره اي گران
در مسير گردباد ساليان
مانده ام هنوز و ، ايستاده ام هنوز
دستها به سوي آسمان گشاده ام هنوز
ليكن آهن و گياه و سنگ نيستم
بي خبر ز نام و ننگ نيستم
آتشم كه شعله مي كشم :
عاري از شتاب و عاجز از درنگ نيستم.
سال ها گذشته است وچشم انتظار من
همچنان به سوي آسمان گشاده است ،
آسمان ، مرا به معجزه ي بزرگ وعده داده است:
روزي از كنار من ، مسافري گذشت
- رفت و برنگشت -
آسمان ، مرا به بازگشت او نويد داده است :
نقش بسته اين نويد خوش به لوح خاطرم
روز و شب در انتظار بازگشت آن مسافرم ...
تهران، اول دی ماه 1342
|