پنج شعر از دنیس لِوِرتوو

ترجمه: شاهین کوهساری


 

آگاه  

 

در را که یافتم

دیدم برگ‌های مو

گرمِ صحبت اند با هم و سرشار از نجواها.

حضورِ من آن‌ها را واداشت

تا نفس‌های سبزشان را

 در سینه حبس کنند، دست‌پاچه،

مانندِ آدم‌هایي که بلند می‌شوند،

 تکمه‌های کت‌شان را می‌بندند

وچنین وانمود می‌کنند که گویی

مشغولِ ترکِ آن‌جا بوده اند، که گویی

لحظه‌یي پیش از آن‌که وارد شوی

گفت‌وگو پایان یافته است.

دوست داشتم

به‌یک‌نظردیدن‌شان را،

اداهای‌شان را، ولو، نامفهوم،

دوست داشتم

طنینِ این صداهای محرمانه را.

بعد از این،

چون آفتابي محتاط قدم برمی‌دارم،

لای در را می‌گشایم،

و راحت

استراقِ سمع می‌کنم.

   

 

 

از فرازِ بام

 

 

در این شبِ وحشی، که گرد می‌آورد رخت‌های شسته‌ را چون حیوان، گل‌ها، و تاک‌ها که می‌پیچند دورِ بندِ رخت و سیلی می‌زنند          

آرام به صورتِ من، ابرازِ نشاطي بی‌صدا در اشاراتِ آستینِ پیرهن‌ها،

و در میانه‌ی سرورم امشب به یاد می‌آورم

 

شبِ غمگیني را که در آن قدم می‌زدم بر زمینِ ترک‌خورده میانِ تاریکی و باد، پی‌ی ساختمان‌های نیم‌ساخته و خندقِ زه‌کشی‌های نیمه‌کاره و حلقه‌های زل‌زده‌ی نورِ درخشاني که نشان می‌کرد خیابان‌هایي را درآرزوی‌قدم‌زدن‌با‌تو و چنین دور از تو،

 

و اکنون تنها

در نخستین عزیمت از اکتبر به سوی زمستان، بسیار به تو نزدیک -

دستان‌ام پر از پارچه‌های کتانی‌ی سرکش و بازی‌گوش، کشتی‌ی باربری در حالِ پایین رفتن از مسیرِ رود، دو بلوک آن‌طرف‌تر، مرزِ خارجی، سبز-چشمانِ گرگینِ ترمینالِ هاربرساید، سوسوزنان روی ساحلِ جرسی،

و قطاري از جایي زیرِ زمین تو را سوی من می‌آورد به خانه‌ی جدیدمان، خانه‌یي که چشم‌اندازِ بام‌اش گشاده است بر:

 

یک رودخانه و شد-آیندهای روی آن

(هادسن و رودخانه‌ی پنهان،

چه کسي تواند گفت چی ست آن‌چه می‌بینیم

آمیزه‌یي ز هر دوی آن‌؟

یا چه کسي تواند گفت گذشتنِ جاروفروشِ چلاغ از کنارِ ما دیروز نیست جزوِ امورِ پنهان؟

درست همان وقتی که جارو می‌خواستیم!)

          صندوق‌های میوه تخلیه می‌شوند

          در سرتاسرِ خیابان روی سنگ‌فرش

          منقل‌ِ روشن

          زباله‌ها را می‌سوزاند و آدم‌ها را گرم می‌کند.

جاروفروش وقتي جارو خریدیم برای‌مان آرزوی خوش‌بختي کرد،

اقبالِ نیک نبود اما

                که ما را به این‌جا آورد.

 

قسمت نیست این‌که

هوای پاک و بادِ خنک

روشنای رودخانه را جلا می‌دهد،

قسمت نیست این‌که ما اکنون

سزاوارِ زنده‌گی هستیم در خانه‌یي جدید.

 

 

 

حلقه‌ی ازدواج

 

 

حلقه‌ی ازدواجِ من فتاده در سبدي

گویي در تهِ چاهي.

هیچ چیز بیرون‌اش نخواهد کشید.

و به انگشتِ من‌اش باز نخواهد گرداند.

                   حلقه افتاده

بینِ کلیدهای منازلِ متروک

و میخ‌هایي که منتظر اند تا ضربه‌های چکش آن‌ها را به دیواري

فروبرد

شماره-تلفن‌هایي که نامي ضمیمه‌ی‌شان نیست

و گیره‌های کاغذي که بی‌مصرف مانده اند.

             نمی‌توان آن را به کسي داد

از ترسِ سیاه بخت شدن‌اش

            نیز نمی‌فروشم‌اش

زیرا که ازدواج خوب بوده در زمانِ خوداش

زماني که دیگر از دست رفته است.

          هنروري هست که بتواند

نگین‌های درخشان بر آن نصب کند،

تبدیل‌اش کند به انگشتري خیره‌کننده

نه برای ستاندن در نامزدی‌ی رسمی

 یا بستنِ عهدهایي که زنده‌گی

مانع از پایبندی به آن‌ها می‌شود؟

تغییراش دهد

به هدیه‌‌یي ساده، که بتوانم بخشید در دوستی؟

 

 

 

دردِ ازدواج:

 

ران و زبان

از آن باردار است، محبوب،

و می‌تپد در دندان‌هایي

که از لرز به هم می‌خورند.

 

در پی‌ی هم‌دلی هستیم، محبوب،

اما از هم رانده می‌شویم،

یکي پس از دیگری.

 

نهنگ* است و ما

در شکمِ‌اش

دنبالِ لذت می‌گردیم، لذتي که

بیرونِ شکم ناشناختنی ست

 

جفت-جفت

در کشتی‌**ی درد‌اش.

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*Leviathan      نهنگي که یونسِ پیامبر را بلعید

**Ark               کشتی‌ی نوح

 

 

خطاب به خواننده

 

 

وقتي تو در حالِ خواندن ای،

خرسِ سفید با فراغت مشغولِ شاشیدن است

برف را،

رنگِ زعفرانی می‌زند.

 

وقتي تو در حالِ خواندن ای،

بسیار خدایان که میانِ تاک‌های استوایی خفته اند:

چشمانِ سنگ-شیشه‌های آذرین

برگ‌ها را نسل از پی‌ی نسل به تماشا نشسته اند.

 

نیز وقتي تو در حالِ خواندن ای،

دریا صفحاتِ تاریک‌اش را ورق می‌زند.

ورق می‌زند.