آنا آخماتوآ
ترجمه: انسیه اکبری

 

 

1_

آیا کسی هست ؟ از تو می پرسم...

که قادر باشد ساعات تلخ زندگی اش را بامن عوض کند؟

وچه کسی نخواهد توانست نام کوچک مرا

به بیرون پرتاب کند

چون ریشه یی سمی ؟

آه , خداوندا

از آن بالا بر شاهکارهای من خیره شو

و اجازه بده کسی که کاررا تمام کرد

به خانه برگردد

در صلح و آرامش...

2_

آه ! وای برمن

آنها تورا تبدیل به خاکستر کردند

آه ! دیدار گاهی سخت تراز جدایی ست

اینجا یک چشمه بود , آلِسِ بزرگوار

بی کرانیِ پارک قدیمی از فاصلۀ دور

پایین تر از اینجا قرمزِ خونی جوشان تری بود

در ماه آوریل آنجا بوی خاک بود و بوی کپک

و اولین بوسه...

3_

حالا دعوت شده ام به جنگ باخودم

مرگ زُل زده به چشم هایم

بخاطر کلام تو من رای می دهم به :

دَر برای تبدیل به دَر شدن

به قفل تا باردیگر قفل شود

به این جانورِ عبوسِ بین سینه هایم

برای مبدل به قلب شدن

اما چیزی که هست همه ما

مقدریم به درس گرفتن

و آن بدین معنی ست :

نخوابیدن برای سه سال مداوم

و آن بدین معنی ست :

در صبحگاه بشنوی

از کسانی که جان دادند در شبانگاه

4_

به نظرت سربه زیر و مطیع ام ؟

تو عقل ات را از دست داده یی

من تنها و تنها تسلیم ارادۀ خداوندم

بیش از این

نه تن لرزه می خواهم و نه درد

شوهرم مامور اعدام است و خانه اش زندان

خب...اینجارا نگاه کن !

من محصول توافقات خودم هستم

تقریبن ماه دسامبر بود

بادها در حال گسترش بودند

و روزهای آفتابیِ اسارت تو بود

بیرون پنجره اما

تاریکی ایستاده بود به نگهبانی

بدین سان در سوز زمستانی , یک پرنده 

شدت ضربان قلبش بیرون شیشۀ صیغلی

تمام تن اش را می ارزاند

خون پرهای سفیدش را رنگ کرده بود

 حالا آرامشی دارم و اقبالی روشن !

خدانگهدار...تو برای من همیشه عزیزی

یکی از مهربان ها

چراکه تو این مهاجر را راه دادی به خانه ات...

5-

نه راز و رمز نه رنج و عذاب

نه اراده یی محکم در پذیرش سرنوشت

آن دیدارها همیشه به جای گذاشت

خاطراتی مملو از نزاع و ستیزه

از این پایین می توانم حدس بزنم همین حالا

تو ظاهر خواهی شد

بازوانِ تاشده ام را لمس خواهی کرد

غش کردن های پُراز رعشه ...

با انگشت های خشک شده ام مچاله می کنم

رومیزی های پرزرق و برق را که به میز جلوه داده

من مدت هاست دریافته ام

این دنیا چقدر

حقیر و کوچک است...