سوسن احمدگلی



 احمدگلی

 

از " ما " نبود!

سوسن احمدگلی

 

 

از بهاران تا خزان راهی نبود

فصلِ بیداری، چه کوتاه،

مردگان بر روی دست ها

شانه ها خالی نبود.

 

زندگی در اوج رویا، چشم فردا کور بود،

کوچه، زیر پای مردم،

 راهیِ آینده

اما 

دست ها خالی،

راه ما روشن نبود.

 

بر زبان،

 صدها شعار و

دل ز بیزاری وتهدید،

مرده باد و زنده باد،

دارهای دشمنان،

 افراشته،

دوستی هامان چنین گرما گرفت

آفتاب گرم این یاری،

 ولی پایا نبود.

 

با خیالِ همدلی، دلشاد بودیم و رفیقان،

 دوش، دوش،

دست در دست،

زندگی از آنِ " ما"

" من" ناشناس،

حرفِ کشتارِ برادرها نبود.

 

آن که بیرق برکشید و دار شد،

سینه ی یارانِ ما را

تیرِ خشم اش

داغ شد،

 

آن که سر برداشت و " انبوه" را انکار شد،

بر رفیقان راه بست و

در نگاه عاشقان

چون خار شد،

 

آن که پرها را شکست و

حکمِ او

اجرتِ پرواز را

اعدام شد،

 

آن که خود اندیشه اش،

زندان و

زندان، ساز شد،

 

 

آن که بر" ما" این چنین کرد!

راه ها بست و به تیر زخم ها

پیکر " انبوه" را اندوه دارِ نیش کرد،

 

بر بلندی هایِ شهر سکنا گرفت،

قلب او اما سیاه و

شادمانی را درون چاه خود،

زنجیر کرد،

 

کودکان را کودکی کردن، سترد،

راهیِ میدانِ مین و تیر کرد،

 

عاشقان را عاشقی، ممنوع کرد،

مهرورزی را زدود و

دشمنی، ترویج کرد،

 

سفره ها گسترد و خود را سیر کرد،

سفره ی مردم ولی برچید و

فقر را،

تکثیر کرد،

 

مادران را داغدارِ کودکان،

همسران را در سیاهی های زندان،

 گور کرد،

 

آن که با ما این چنین کرد،

با زنان چون بردگان،

بند ی امیال  پست خویش کرد،

پرده دار صورت خورشید شد،

مهر را تکفیر کرد،

از" ما " نبود!