شقایق زعفری


  شقایق زعفری

                                                                       به سپهر مساکنی

                                                                      

...؟؟؟

 

طعم غذاهای خانگی مادربزرگ
قصه های تابستانی مادر
تن های آفتاب سوخته دختران همسایه.
چشمه کیله روی تنم سر می خورد
خزر از رادیو و تلویزیون به تمام خانه ام می پاشد.
حالا تنم را بیشتر دوست دارم
گذسته ها را کمتر
دلم برای مونا تنگ می شود و خیابانهای دانشجویی
پسرهایی که با هم ساختار تاویل در متن خواندیم
عشقهای دزدکی، سیگارهای یواشکی
شادی و خیابانهای تهران
همکارهایی که هیچگاه دوست نبودند
هراس و ترافیک
پارتی های خانگی
ونک پارک و کافه های گاندی
آنها که بودند، آنها که نیستند.
آینه در من زنی شده است با چشمهایی درشت
چین و چروکها مثل گلهای شکفته، روی صورتم راه می روند و می خندند
سهمِ تنم زنی است که در خیابانهایی زمستانی آلمان راه می رود و بلند بلند با خودش حرف می زند و بعد می گوید، نکن، نکن دختر، برای دیوانگی زود است!!!
نبود
و شعرها آمدند با صداهایی که روی خط تلفن هق هق نشد
سالهاست برای او که فکر می کرد دوستش داشتم ننوشته ام
و یواشکی دل به زنی باخته ام که با موهایِ بلند سیاهش تمام حجم خانه همسایه را می خندد
و من چه بیهوده تنهایم
جمعه ها تنها
شنبه های تنهایی
یک شنبه ها
هفته ها
سالها
روی اشیای گرد گرفته خانه دست می کشم
اذان هیچ مسجدی شنیده نمی شود
سکوت و خیابانهای بی روسری
باید گوشی را بردارم و برای هزارمین بار به سپهر بگویم، از کی به فاک رفتیم که خودمان هم نفهمیدیم.
بخندد و بگوید، برقص، این فاکهای ابدی لعنت شده
کابوسهای وطنی
خاطرات شیمیایی کودکی
دارچین و زعفران
رشت و متلکهای خیابانی
برقص
تنها برقص

 

 

پرده آخر:

 

1

می رقصیم

موسیقی میان لرزش تنهامان سُر می خورد.

آمریکا     بالرینی کوچک    با پاهایی فِرز    روی صورتهایی شور

طرح نقشه هایی غریب

هندوچین

آرام آرام   میان معابدی عود بو    می چرخد و می لرزد.

من با تو

تنها تو،

هیروشیما

گرمای تنهامان را بو می کشیم

عاشقانه می رقصیم

محکم،محکمتر در آغوشم بگیر

عطرِ جدیدِ من

بویِ تندِ لبنان را می دهد...

 

2

رقصیدن سکوت است    مثل آوازهای دسته جمعی

تهران

کافی شاپ ها

سیگارها بین چهره هایی گله مند دود می شود.

ماشین ها

ترافیک

تن هایِ خسته میانِ خیابان ها گم می شوند.

جایی می لرزد   تکان می خوریم

می نویسند:این روزها نرخ سیگار بالا رفته است

می لرزد

منجیل    بم

چهره ها میان کودکیشان خاک می خورند...

 

3

رو به پنجره ای کوچک

آسمانی آبی

پاهای لختت داغ می شود     میان روغن و آفتابهای خزر

رادیو روشن است با صدایِ گیتار   تلویزیون   روزنامه ها

یازده سپتامبر

آرام آرام

خودش را میان دستهایت برای نوشتن پرده ای جدید جا می گذارد...

 

4

روزنامه ها موشک می شوند

کلاهی کوچک روی سرت

قایقی در دستهای کودکانه ات

و کلمه هایی که میان اسباب بازی های جدید،نامی جدید را می سازند.

لبنان

فریاد و تورهای تابستانی و بلیطهای باطل شده

حیف شد

چقدر می خواستیم خوش باشیم و برقصیم

و باز می لرزیم    می لرزیم

نقشه های اتاق خیس می شوند با چشمهای من

لباس شنای تازه ام

روغن و قهوه

کنار همین دریا...

 

5

تیمور،چنگیز،اسکندر

مهم نیست کدامشان زودتر آمدند

مهم رقصیدن است

من در آغوش آنها

با خاطراتی از جنگهای جهانی

وقتی هیتلر میان بازوهای آفتاب سوخته ام

مظلوم ترین پسر دنیا می شد...

 

6

زرتشت

دستهایی رو به آسمان

فرشتگانی عادل

خدایی مهربان...

دیگر فرقی نمی کند

وقتی مسیح آشفته می شد میان خوابهایی پر صلیب

اینبار کشتی نوح حرکت نمی کند

و سرزمین های مادریمان می رقصند...

 

7

خواب می دیدم

پروانه ای کوچک

گل های بنفش و قرمز

هابیل و قابیل

نمی دانستم کدامشان پای رقص بهتری خواهند بود...

رقصیدیم  رقصیدیم

هر شب سه تفنگدار بودیم    در آغوش کودکانه مان

و روزها در دشتهایی پر گل می دویدیم...

 

  

 

مرگ:

 

پشت تمام دیوارها

بین انگشتهای دستم

زیر پیراهن خوابم

لا به لای موهای سرم

آرام آرام پخش می شود و می چسبد.

 

  

 

سرنوشت:

 

من عاشق مهدی بودم

مهدی عاشق ناصر

ناصر به بنفشه فکر می کرد و بنفشه به سارا

سارا بیشتر از هر چیزی دل به بابک بسته بود

بابک و حسین بدون چمدان و پاسپورت به اروپا رسیدند.

هیچ دو نفری کنار هم عکس نشد

مثل رختخوابهای دست نخورده مادرم

مثل الناز وقتی نمی خواست زنِ پسر عمویش بشود.

با اجازه بزرگ تر ها، عروس هلهله های فامیل شدم

و لبهایم با خواهرهای داماد به اشتراک رفت

مادرم تسبیح می انداخت و می گفت: سرنوشت سرنوشت

من عاشق مهدی نبودم

عاشق شوهرم نمی شوم

من زنی را می خواستم

که در شب عروسی ام

با موهایی بلند و مشکی به تمام خاطرات نداشته مان می پاشید.

 

 

 

مار پله:

 

مادرم گفت:چشم خورده ای،بهتر از اینها بودی

هیچگاه بهتر از این نبودم

نیمه نهفته چیزهایی که می نویسم

خوشگل برای چشمهایی که پر از زنم

و هر قدر آدم باشم،پشت این نقابی که بر چهره ام می کشم،هیچم!

تنهای زیادی بزرگ کردم

چیزی قرض ندادم

تنها قرض الحسنه خدا در بهشتی مفلوج شده ام

گندم می شوم

زیر دندان فرشتگانی که خوب می دانند برای خوب بودن، بهایی باید داد و گناه زاییده خیال آدمیزادی که شفای چشمهایش را چیزی مثل تقدیر دزدید.

دنیایی پر از الکل و سیگار

زیر نورهای شلخته

عق، عق می زنم بهشت و گندم

اینجا پر از قوانین مارپیچ است که روی آرزوهایت راه می رود و می پیچد

می پیچر و راه می رود

تو، مهره کوچک مارپله زندگی

وقتی خودت را میان آرزوهایت رویا می کنی.