سارا افضلی



 afzali

       1

       این که راه می‌روم،

حرفی نیست.

این که امروز تو نیستم، حرفی نیست.

که زبان نوشته‌های لای کتابیِ تو،

 راه افتاده بر دستم.

و من شعر ساقه‌ی پایت را میان دو لقمه نان گاز می‌زنم تا فرشته‌ها تن بدهند به ارواحی که دوزخِ مرا می‌سازند.

این که این دو بند بر شانه‌هایم نگه داشته‌‌اند، هستی‌ام را..

تا نوش کنی لحظه‌های آویزان بر گردنم.. و رحم نکنی بر این برآمدگی‌های بی پیر،
انحنا در انحنا.

و این گلابی صورتی.. آویزان شده بر درخت دیوار همسایه.

و او که من را همان فاحشه‌ای بخواند که در خیالش فرشته‌ها بر سینه بکوبند و نگویند اسمم را.

بسم‌الله بخوانند و فوت کنند بر راست و چپشان.

که راست شوند صداها از ناله‌ی زنانی که از کوچه می‌گذشتند.

 

 

2

 

لیوان کنار دستم است..

صدایی بالا نمی‌آید.. به خودم سلام می‌گویم.. لیوان در گلویم می‌نشیند..

می‌رسد به صدا.. تا سکوت خودم که تو را صدا بزند از لیوان ..از خودش.. از من..

از من‌ای که از یاد ببرم تو در لیوان خانه کردی و من لای گلوی خودم..

تا سکوت.. تا لیوان.. تا گلو.. تا تو.. صدای من باشید ..

خانه خانه‌هایی برای سارایی که خلوت کرده در اندرونی.

 

 در بیرونی اما، لیوان می‌شکند..

تو که خانه نداری! صدا نداری!

 

کنار دستم می‌نشینم.. کنار تو می‌نشینم.. خانه گلوی هر دویمان می‌شود، که اندرونی ندارد و من گلو ندارم ..

و تو بیرونی نداری.. هیچ خلوتی، دیگر..

سی و پنج بار صدایت می‌زنم.. سی و پنج بار گلویم از لیوان شکسته پُر می‌شود.

 

دارم آواز می‌خوانم.. آوازه خوانم دیگر.