ساناز زارع ثانی




 zaresani

 

" کافه جنازه "

  

اینجا پاتوقیست که مرده های نورس دور هم جمع می شوند

قهوه سفارش میدهند

انعام حسابی میدهند

تا کسی به رویشان لبخند بزند

 

این مرده های دور میز

همین امروز خبر مرگشان را شنیده اند

 

از ناباوریست که می خندند

 

سیگار می کشند

چرا که زمان گذشته

و این جنازه ها

حتی به مراسم تشییع خودشان هم نرسیدند

 

جایی خوانده بودم

که خبر مرگ مردی که امروز در مریخ می میرد

سالها بعد به زمین می رسد

و این شعر که سالها پیش

روی زبان زنی در ونوس روییده بود

امروز به گوشهای من رسید

تا شاید

کسی در تاریخی دیگر بنویسد:

زنی که درقهوه خانه ای سنتی انگشتانش را روی کاغذ می سایید

شاعر نبود!

او دهانی بود که برای حرف زدن باشما

شکلک در می آورد

 

سالها بعد

در اخبارناشنوایان ساعت هفت در دوشنبه ای مدرن می بینید :

کودکی که تنش را از نافش آویخته بود

در شب شیهه های مادرش

شعری از برشت را خوانده بود

و حالا

گریه های مومیامی اش

در موزۀ هنرهای معاصر

به تردد چشمهای شما

زل زده.

 

زمان می لنگد

و این زبان محلی من

تا به محلۀ شما برسد

آنقدر میخی میشود

که زنگ میزند.

 

این کاغذ

تابوتیست که ترسهای مرا به سمت شما تشییع میکند.

 

اگر می خندم

از ناباوریست.

سیگار میکشم

چرا که زمان گذشته

و بین دهان من و گوشهای شما

هزار فرسنگ فاصله افتاده

 

من دهانی هستم

که می سوزم!

واین دودها

که علامت بارز بیگانگیست

هرگز به چشمهای شما

نخواهد رسید!

 

 

 

" جنون "    

 

 

کلمات را به خطر می اندازی

وقتی حرف نمیزنی

 

سکوت میکنی  و

از دستهای من حرف میکشی

 

این اعترافات زیر شکنجه است!

واین همه کاغذ

نتیجۀ سکوت بی رویۀ توست

نه پیغام بلوغ یک شاعر نابغه!

 

قانونا جنون گرفته ام

و مجوز این جنون را

جدال ساکت تو باکلمات

صادر کرده!

 

در آخرین دفاعیات

در دیوان عالی حافظ

فالی از دیوانگی های من بگیر

 

کلام من

وکالت تمام روزهای تو را

به عهده میگیرد!

 

 

" نام این شعر شمایید "

 

 

چشمهای شما به درد این کلمات نمیخورند

و این زنی که هی دستهایش را تبر می زنید

درختیست که از سالها پیش کاغذ شده

و هی روی خودش یادگاری می نویسد

 

 

حرف زدن با شما

شبیه تراشیدن آب است!

 

 

"تقدیم به هموطنان"

 

 

ما قورباغیان یک جامعه دوزیستیم 
که با آبکش نفس میکشیم

این سرنوشت ما
نشتی دارد
!

 

 

 

"جسیکا"

  

 

نام این دختر "جسیکا "ست

عینکش قاب سیاهی دارد

موهایش را می بافد

گوشهایش شبیه گوشت تازۀ خوک ، صورتیست

به تاریخ زمین 16 سال دارد

لزبین نیست

از اینروست که دوست پسر دارد

تصمیم دارد بزرگتر که شد

زن شود

زن تر که شد

مادر شود

مادری بزرگ تر شود

مادری بزرگتر که شد

جدی شود

جده شود

بعد

می میرد!

عینکش      می میرد

موهایش     می میرد

گوشهایش شبیه گوشت سرخ شدۀ خوک ، قرمز میشود و       می میرد

61ساله می شود و       می میرد

لزبین می شود – چرا که دوست پسرش        می میرد –

حتی مرگش بزرگ تر می شود

زن ِ مرده ای می شود

مادر مرده ای می شود

مادر بزرگی مرده می شود

جده ای مرده می شود

و این شعر اینگونه تغییر شکل می دهد:

نام این مرده " جسیکا"ست .

وقتی 16 ساله بود

شاعری بیکار

اورا مثل گربه ای نشانده بود روبروی کاغذش

و پرترۀ مرگش را می کشید

نام این شاعر "ساناز " بود

عینکش قاب قهوه ای داشت

موهایش کمی فرفری بود

گوشهایش شبیه گوشت حلال گاو، سرخ بود

به تاریخ زمین 32 ساله بود

لزبین نبود- از این رو بود که دوست پسرداشت

تصمیم نداشت زن شود

بعد زن تر شود

مادر شود

مادرتر که شد ، مادری بزرگتر شود

مادری بزرگتر که شد ، جدی شود

جده شود

جسیکا شود

او چند سال قبل از جسیکا مرد

و این شعر اینگونه تغییر شکل داد:

نام این مرده جسیکا نبود!