یک غزل از سمیرا چراغپور

 

 

" نحو تمام وسوسه ام را به هم بزن"

  


عمری ست در بهشت مخوفی شبیه خاک، دست مرا شهامت چیدن نمی دهی
آواره ام به خاطره کفش های من آیا پلی برای رسیدن نمی دهی


تصویر مینیاتوری شعرهای من از قالب موازی این بیتها در آ
نحو تمام وسوسه ام را به هم بزن حس کن که شعرهای مطنطن نمی دهی


من خسته ام تمام غزل را دویده ام،یک ثانیه کنار همین جمله ام بمان
فنجانی از زلالی چشمان قهوه ات لبهات را برای جویدن نمی دهی؟


زیباترین خطای خوشایند زندگی ! حسی که بی دریغ به من چنگ می کشد
آیا از آن نهایت زیباییت گلی به گیس های مرده این زن نمی دهی


آنقدر عاشقانه تو را شرح می دهم با مهره های چیده که بازی به نفع توست
با اینکه شک نداشته ام یک دقیقه هم به بازی شکستن من تن نمی دهی


آقای برف های زمستانی ام سلام! این بیت آخری ست که بی تو کشیده ام
داغ است خون تازه برایت بیاورم؟ تیغی فقط برای بریدن نمی دهی؟