رویا پویا


 royaPoya

"پیدایش"

 

در ساعت ِ آویخته به مرگ

دروازه

لحظه را به گام می سپارد

می رقصی  ما بین ریل ها

در نوری که شب را دالان داده است

 

می خواهیم آشکار شویم از میان خنده ها

کدام دست دستگیره را جدا کرده بود؟

مثل این که استوا را چرخیده باشی

و قطب شمال

            سوالِ تو از زمین باشد

 

رویاها

جوش های بزرگی می شوند

چرک های خونی پس می دهند

وقتی شک می کنی فیلسوف

از کدام دروازه عبور کرده است

 

می خندیم وُ نور بر ریل های ممتد می رقصد

سوال دستگیره ای است در دست تو

و صخره های در هپروت

به سنگریزه های راه هوشیاری می دهند

 

باز نمی شود

و نور چنبره می زند به ابتدای قدم ها

در کوبش های بی شمار

آن که می رقصد بر زمین

سال هاست خودش را پیموده است.