رباب
محب



 robabMoheb

(نخندد طبعِ طفلان جز به بازی)

جامی

نه!

 تا بازی از دست نرفته

باید نخی ببندم

به هر انگشت.

و نپرسم چیست این سایه­ها

 که من از خیابانِ تن می­چینم

این سایه­ها که من از کوچه­هایِ سر...

این سایه­ها که من از کوچه­باغ­هایِ دست...

و این دوبندِ انگشت

که انگشتری می­خواهد

یاقوتی.

 

نه!

تا بازی از دست نرفته

 باید لب­خندی بزنم

به تلنگرِ هر باد

و یادم باشد

این آتش پنجره­ای­ست

با برگ­هایِ خورشیدی.  

 

(برگزیدم به خانه تنهائی)

شهید بلخی

  

تنهائی کوچه­ای نیست با پستوهایِ خلوتِ زمستانی

دکانی­ست  همیشه شلوغ­   با دالان­هایِ اتفاق­هایِ الله­بختی

هر دم رویِ شیارهایِ مشکوک می­افتد  با  پیکری   اتفاقن بی­قیاس

و لب­خندی   زنگ خورده  از زهرهایِ مع­الفارغ.

آری،  این گوشه زنی هست  به شمایلِ موشی در قرنطینه­هایِ

دشت­هایِ باز. 

بی­دریغ فِراغِ بال را خط می­زند 

گاه با تیغ

گاه با تبر  

نیمه­­مست.

کاملن

دیوانه.


(خطش سیاه هندو   خالی سیه قراول)

م. تأثیر (از آنندراج)

 

راستی این روزها از شعر چه خبر؟

این توله سگ دارد توی کدام حوضِ نقره­ای شنا می­کند؟

این بچه گربه    با آن ولوله­هایِ پوست­پلنگی   میو­میوهایِ تُرد وُ لذیذ

 که سکندری می­رفت    رویِ خط­هایِ پنج­گربه. 

با بانگ خروس می­رسید    به ته تنگه­هایِ بی­گذر 

 با همان انگشت که می­گفت   کلاغ پر   

 وَ  ته نمی­کشید    رویِ شکسته­ها­­یِ آفتابیِ دامن.

در سیاهیِ بلندِ شنل

استخوانی داشت بالا کشیده از دست تا گردن

 قامتی    لایِ درزهایِ تَرک تَرک  پائین کشیده از

گردن بر دست­هایِ بی­دامن.

 گِردِ حوضک   آن کلاغکی که  غارغار  با  هر چرخشِ ماه 

 گِره  بر صورتِ آسمان می­زد

 در آینه­هایِ آب...

 آن­که تکه­­تکه    پاره ­بود     پاره­ای از خواب­هایِ روان

پشتِ پلک­هایِ بلاتکلیف      پاره­ای از یاس­هایِ زردِ

 باغ­هایِ بی­خرمن...

این باغ

شاید چهره­ا­ی­ بود در پیله­هایِ نارنجیِ خورشید  گم.  

این باغ

شاید مردی­ بود    در آسترِ تکه­تکه­­یِ باد    پنهان

در چشم­هایِ این توله سگ  که انگار در خلسه می­گوید

: میومیو   من کلاغکم   با شاخکی  لابلایِ منقارهایِ پُرهمهمه­  

 در این دهان­هایِ غار.   

 با این غبار که پوشیده دو مرواریدِ صورتی

 از خواب­هایِ کودکی... 

چین در شکن

شکن در چین

دارد طبله می­کند

کنارِ حوضِ

نقره­ای...

رباب محب/استکهلم زمستان دوهزار ودوازده