|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
»زمستان معشوق من است« دفتر شعری است از مانا آقایی در چهل
صفحه. دفتری نازک. به نازکایِ دانههایِ برف. پرندهای شیشهای
با بالهایِ شفاف و زمزمههایِ پائیزی و زمستانی. این دفتر شعر
نازک است امّا ترد و شکننده نیست. صدایِ ساکتی دارد که خط به
خط خواننده را
با خود به درونِ جنگلی میبرد از واژههایِ نرم و آهسته.
شاخههاییکه از شب گذشتهاند تا به ذاتِ شب برسند. و از میان
برف و بوران به سردخانهای. از پیچی به گردنهای. از میدانِ
کوچکی به میدانی بزرگتر. و این زندگی است فصلهاییکه میآیند
و میروند، گاه با لبههایِ تیز و بران، گاه با حاشیههایِ نرم
و مخملی.
زبانِ ساده و روایی شعرها لطمهای به ماهیتِ شعریِ آنها
نمیزند، برعکس خواننده را دچار حیرت میکند، که اینگونه روان
و ساده میتوان زیبایی آفرید، میتوان به سرزمینِ نانوشتهها
دست یافت، آنها را برچید و لایِ واژههای نخنما قنداق کرد و
از نو پرورش داد »زمستان معشوق من است/مردیکه حافظهای سفید
دارد/ و گردنِ بلندش را/با غرور بالا میگیرد/.../«
اینطور به نظر میرسد که شاعرِ »زمستان معشوق من است«
با دو مرد روبهروست: پائیز و زمستان. آن یکی زرد و
نزارش میکند (اینجا تخیل زیرِ پوست را قلقلک میدهد: آنکه
شاعر را زرد و نزار میکند یعنی فصلِ پائیز همسرِ عقدی شاعر
است) و آن دیگری
یعنی زمستان که از او
یک تکه یخ میسازد (معشوق است به گفتهیِ خودِ شاعر) (به
شعرهایِ 29- 30 توجه شود).
نانوشتهها و معناهایِ درونی یا سکوتها (inference) یکی از نقطههایِ
قوّتِ این دفتر است. میانِ نانوشتهها و استنتاج باید اندکی
تمایز قائل شد. استنتاج یعنی طلبِ نتیجه کردن، نتیجه خواستن و
یا
نتیجه گیری. البته توجه شود که اینجا معنایِ فلسفیِ
استنتاج
منظورِ ما نیست، بلکه قدرتِ متن در بیانِ مقصود مورد نظر است.
وقتی میگوئیم استنتاج ما وظیفه را به عهدهیِ خواننده
میگذاریم که از یک یا چند گزارهیِ مفروض با ارزشهایی معین،
گزارهیِ دیگری را معلوم کند، یعنی آنچه که به استنتاجِ منطقی
معروف شدهاست و ارسطو پیشاهنگِ آن » قیاس سخنی بود که در آن
سخنانی گفته شود که چون این سخنان پذیرفته آید از آنجا
بالضروره گفته دیگر لازم آید.« اینگونه قیاس، جبری را با خود
به همراه دارد که محدودهیِ صورتهایِ شرطی را در یک چارچوبِ
مشخص محدود میسازد.
نه اینجا سخن بر سرِ صحرایِ محشرِ بازیهایِ فلسفی و
گزارهها و شرط و شروط درمیان نیست. اینجا شاعری با شهامتِ
نگاه به زیرِ پوست واژهها میرود و نمیترسد که ماه او را در
شبی شاعر کند، فقط اگر او نترسد و طنابِ نازکِ خیال را به
تارکایِ چاه بفرستد.
آقایی طناب را رها میکند و از درختِ کهنسالِ شعر
شاخهای نو برمیچیند، با سورئالیسمیِ نرم و آهسته، از چهار
عنصرِ اصلی سه عنصر برمیگزیند: باد، آب (که گاه دریاست، گاه
تُنگِ ماهی) و آتش (اگر چه خاموش).
به نمونهای از سورئالیسمِ آقایی نگاه کنیم:
بعضی شبها
ماه ساعت گردی میشود
با صفحهای نقرهای رنگ و درخشان
بعد پایی میآید
آنقدر که در درختِ پشتِ پنجره گیر میکند
صدایِ تیکتاک خوابآورش را میشنوم
دستهایم را به شیشه میچسبانم
و به شاخهیِ بلندی که در باد میچرخد
چشم میدوزم
من کودک کنجکاوی هستم
که به رازِ ثانیهها پیبرده
و سعی میکند عقربهها را
از حرکت بازدارد (ص 11)
این قطعه که در نوعِ خود یک داستانک است از ماه ساعتی
میسازد که دارد به آهستگی خفه میشود (صدایِ تیکتاک خوابآور) و شاعرِ، این
کودک کنجکاو که به رازِ ثانیهها پی بردهاست میکوشد عقربهها را از حرکت
بازدارد (یعنی عقربهیِ خوابآلود را)، این سطرها موج میزند
از تضادهای درونی، که دستیابی به
نانوشتهها و معناهایِ دورنی را اندکی
پیچیدهمیکند. آیا
شاعر وقتِ سرودنِ این قطعه به این تضاد اندیشهاست؟ یا
این
کودک کنجکاو به ثانیههایِ زندگیِ خودش اندیشیده؟ به واقع
صدایِ تیکتاک خوابآورِ ساعت (وقت) صدایِ مرگ است که قدم به قدم
جلوتر میآید. و اینسان است که نانوشتهها اغلب در غالبِ
تضادها یا پارادوکسها قابلِ ترسیماند.
شاید ذکر این نکته خالی از لطف نباشد که در این قطعه ماه
محورِ اصلیِ شعر نیست. ماه فقط یک وسیله است برایِ رسیدن به
فانی بودنِ زمان.
شعر »کلاغ« (ص31) بر محورِ حرف ناسنجیده دور
میخورد (نانوشته).
شاعر در این شعرِ روایی اقرار به اشتباه میکند، آنگاه
برمیگردد و به حرفِ نابهجایش میاندیشد؛ امّا این زبانِ سرخ
نیست که سر سبز را میدهد بر باد، که فقط سخنِ ناسنجیدهاست
(نانوشته). امّا چرا باید دلِ شاعر به حال دزد صابون بسوزد؟
آیا پاسخ جز این است که کلاغ کاری نکرده است مگر اطاعت از
طبیعتِ خود؟ این قطعه مرا به یادِ هرتا مولر میاندازد. مولر
در کتاب »گرسنگی و ابریشم « داستانی نقل میکند از پسربچهیِ
که سوار بر اسب به رودخانه میزند. چند بچه دارند در آب شنا
میکنند. به محضِ اینکه چشمِ بچهها به پسرکِ اسبسوار
میافتد، حسادت همهیِ وجودشان را در برمیگیرد. ناگهان اسب
پسرک را به درونِ آب پرتاب میکند و او را
میگیرد زیرِ لگدهایش تا پسرک میمیرد. بچههایِ شناگر
ناظرند بدونِ کوچکترین عکسالعمل. پدرِ پسرکِ مقتول دارد در
ساحل شن بارِ گاری میکند تا خانهای بسازد. اکنون گاری پر است
از شن ولی از اسب خبری نیست. مرد به چند قدم آنطرفتر نگاه
میکند اسب را میبیند تویِ رودخانه، امّا بدونِ فرزندش. پدر
میداند چه حادثهای رخ دادهاست. پس تبری از تویِ گاری
برمیدارد و به طرفِ اسبِ قاتل میرود، او را بر درختِ سیبِ
جنگلی میبندد و
آنقدر با تبر بر سرِ او میکوبد تا سرِ اسب از وسط به دونیمه
میشود. بچههایِ شناگر ناظرند بدونِ کوچکترین عکسالعمل.
اینجا هرتا مولر میخواهد بگوید که اسبِ قاتل با پارامترهایِ
انسانی قاتل است و مجازات میشود، درست مثلِ کلاغ، این دزدِ
صابون.
دیروز عصر
کلاغی برایِ صابوندزدی
به حیاطِ خانهیِ ما آمد
او را از لب حوض راندم
گفتم دُمت را میچینم
پَرَت را میریزم
کلاغ دلخور شد
و پرید و رفت
امّا ساعتی نگذشته بود
که ابر آسمان را فراگرفت
و هزاران دانهیِ سیاه باران
مثلِ پَر کلاغ
در حیاط ما ریخت
حالا دارم زمین را جارو میزنم
دورتادور حوض صابون چیدهام
هی دهانم را آب میکشم
عصر دوباره از راه رسیده
امّا از کلاغ خبری نیست که نیست.
آقایی هنگامِ اشاره به فصلِ پائیز و زمستان از ضمایرِ
شخصی استفاده میکند؛ »راستش من از کار پائیز سردرنمیآورم/
او هر بار از راه میرسد/.../ (ص 10) او یعنی
پائیز. حاصلِ اینگونه بهرهجویی از ضمایر چیزی نیست مگر
فاعلیت بخشیدن به فصلها. دو فصلِ پائیز و زمستان قاضیهایی
هستند که روزگارِ شاعر را رقم میزنند. پائیزِ شلوغ حیاطِ
خانهیِ شاعر را تبدیل میکند به یک دادگاهِ شلوغ، تا او را در
این شلوغی محکوم کند به ماندن رویِ زمینی که زمستانی است.
امّا انگار آقایی با خُلقِ تندِ سراشیبیها آشناست، ولی
اوقاتش تلخ نمیشود. مرگ گویی بالشِ نرمی است که به هر حال
باید زیرِ سر گذاشت و خوابید. آنوقت
شعر پلههایِ اضطراری است در وقتِ ندانستن.
»زمستان معشوق من است« دفتر شعری است با پتانسیلهایِ
شاعرانه. مینیمالیستی است با معناهایِ درونی. رودخانهای است
جاری. پس امّا، چه حیف که به زیباییشناسی یا استیتکِ چاپِ
کتاب اندکی بیتوجهی شدهاست. ذکرِ نامِ شاعر و عنوانِ کتاب در
پایینِ صفحات اگر چشمِ خواننده را آزار ندهد به یقین ذهنِ او
را آزار خواهد داد. جلدِ کتاب کلبهای است مقوایی،
برازندهیِ نامِ شاعر و عنوانِ کتاب. پس اتاقکهایِ پیچازیِ
کاغذی را بگذاریم برایِ خودِ شعر. که شعر دُرنایی است با
بالهایِ گشوده در این دشتِ پهناور.
استکهلم/ رباب محب.
يکشنبه
۲۹ بهمن
۱٣۹۱ -
۱۷ فوريه
۲۰۱٣
آقایی. مانا (1391) زمستان معشوق من است. نشر سیپرس.
استکهلم.
آثارِ دیگرِ مانا آقایی:
آثارِ دیگرِ مانا آقایی:
مرگ اگر لبهای تو را داشت (مجموعه
شعر) 1382- ایران. ناشر: شروع.
من
عیسی بن خودم
(مجموعه شعر)، 1386، سوئد. ناشر: آلفابت ماکزیما.
فرهنگ نویسندگان ایرانی در سوئد (به زبان سوئدی)، 1381، سوئد.
ناشر: نینا.
کتابشناسی شعر زنان ایران از 1320
تا 1386، سوئد. ناشر: آلفابت ماکزیما
|