|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
آخرین پله
بی معنی است دوست داشتن
بی معنی هرچیز
بوی سکس وقتی نمی دهند
صدای چرخ دستی مرد گل فروش
صدای پسر بچه های کوچه
بغ بغوی کبوتر های بام همسایه
و حضور مردی که بازنشستگی اش را
روی آخرین پله
با سیگاری ارزان دود می کند و
درهم می پیچد
با جیغ مدام کودکی
که هیچکس او را نمی فهمد
همه مان به زندگی دهن کجی می کنیم
حتی زنبوری که از بلاهت
خورشید و گل ها را رها کرد و
بر خون تلخم
فرود آمد
کاش
با زنبور ها برای نوشیدن
پی گل ها می دویدیم .
مرثیه
روزم با مرثیه آغاز شده است
کاش نان در عدالتخانه تقسیم می شد
نه در خانه همسایه
چند کوچه آنطرفتر
برای شفای عاجل
تو را به نذری اش دعوت می کند
کاسه ات را در هوا می قاپد
همه چیز پیش از آنکه خورده شود
تمام شده است
و تو پیش از آنکه سیر شوی
خورده شده ای .
اینجا من
اینجا من
خانه
هوا
خدا
خسته ایم
چای بریز
و کمی لبخند بزن
ما برای مردن کمی پیر شده ایم .
آخرین نقطه شهر
دست می بری به آخرین
نقطه شهر
چراغ را خاموش می کنی
مردی با داس شب
پنجره را به خانه ات می آورد
برای دیدن رویایی که تو را بارور کر د
پشت پرچین او
پرنده ای آب و دانه می خورد و
از چشم ماه می نوشد
در
فراسوی این همه
خدای ایجاب می شوی و
فصل های عقیم را سلب می کنی .
تو غریبه نیستی
از سرزمین مادری ام آمده اند
از یادشان رفته است خندیدن
باران از چشم زندگی فرو می ریزد
به اسم پنجم من
اوهنوزمتولد نشده است
بار بر نمی دارم
تو غریبه نیستی
به عدالت تو
او – آنها فکر نمی کنم
همه آمده ایم
این کلاه ها را بر داریم
بگذاریم
بگذریم
پنجره دیدن
تا اطلاع ثانوی تعطیل است .
|