مهرنوش قربانعلی



 mehrnoushGhorbanali

 

 

         برزخ بازي

    

          برزخ است

ضربه اي فرود مي آيد بر دومينوي  روياهام  وُ

فروپاشي

ترس را بر دامنم مي ريزد

خالي مي شود

زيرپايم

پشت خاطره هايم

چهارستون قابي

كه دست هامان را درهم گرفته بود

 

تصادف

ضربان قلبم را

پخش مي كند بر تكه هايي

كه بي جهت پراكنده مي شوند

 

چرخش لبخندم

اوقات درهم دامنم

روزهاي  وارفته در كوتاهي

بغض كرده اند

 

دستهايم چرخ مي خورند

عقربك ها را از آوار بيرون مي كشم

اعداد را دوباره مي چينم

تك تك

 

تيك تاك

چرخ ميزنم

تاوان عجيبي دارد

وقتي رويايي

          از حرفش كوتاه نمي آيد !