معصومه ضیائی



 ضیایی

  

 

سرگذشت

  

آهوی تشنه‌ای

در گلوی ما بود

و نمی‌رسیدیم

نه راهی بود نه شهری

نه قطاری که مسافری را

به سلامت برساند

آخر آرزوها بود

دشت‌هایی برهنه پیش رو بود زیبا زیبا                                              

با بوی علف

مثل یک تابلوی احمقانه‌ی رئالیستی

اما ما اسب نبودیم آب!

آهوی تشنه‌ای

در گلوی ما بود.

  

 

رسیدن

 

جهان توهمی است

که سال‌ها به درازا می‌کشد

و شانه‌ها

که خسته‌تر

و فرسوده‌تر می‌شوند

کافی بود

تمام روز

تو باشی

و یک کلمه

که ما را

از دشواری جهان می‌رهاند

نیازی به الفبا نبود

نیازی به فهم جهان نبود

من فقط باید از تو

با تو

می‌گفتم