منصوره اشرافی



  اشرافی

 

چشمان باز  ندا

 

سخن بگو

باز،

با چشمان باز

سخن بگو

 

صدای توست

برای جنگل و رود

برای گستره‌ی آسمان

و این همه زیبایی

به تماشای توست

 

ابر می‌بالد

سنگ می‌بالد

دریا می‌بالد

و تو حیران نمی‌شوی

بی‌نیاز،

از دمیدن آفتاب

چشمانت بر خاک گذشت

مرگ خلاصه شد

وقتی اضطراب،

کوه‌ها را می‌شکافت

 

در گستردگی دستان تُردت

در شهرِ بی‌صدا

که همه چشم بود،

در شهرِ سلطه

شهرِ مطلق

شهرِ بی‌ستاره

شهرِ گور

تو،

تنها بودی

با دو دست تنهایت و چشمان بازت

که همواره

ما را به ماندن،

تسلا می‌دهی

 

 

 

 

 

قسمت

 

آسمان

از تو

و زمین

 

قسمت من از آب‌ها،

موج

 

ماه

از تو

و خورشید

 

قسمت من از نور،

هول و هراس

 

قسمت من،

حکایت رازها

و گسستن

و غبار

تا اوج

و جوانه‌های سبزی،

در تاریکی

شاید

 

  

 

من

 

تکه‌ای از من

در درخت

تکه‌ای در سنگ

تکه‌ای در علف،

                      خوابیده

 

تکه‌ای از خورشید

تکه‌ای از آب‌ها

تکه‌ای از فریاد

در من،

           خوابیده

 

لکه‌ای خون

کنار خاطره‌ها

تازه و بیدارست

تکه‌ای از من

گوشه‌ای از این کهکشان‌ها

شاید

خواهد تابید،

روزی.

 

 

 

 

چهارمی

 

 

سه بار کشتنش

بار اول، جهان اولی‌ها

بار دوم، دومی‌ها

و سوم بار،

سومی‌ها

 

و چنین بود که جهان سومی‌اش نامیدند

 

من اما،

قربانی چهارمم

چرا که سومی

به جرمِ زن بودن

دیگر باره‌ام کشت

و من

هر بار،

چهار بار قربانی شدم.

 

 

 

 

شاید

 

  

فروختنش

به سکه ای

و لبخند رضایتی

 

ستایش، چندان دوام نیافت

و دست های نازکش

زمخت و پینه بسته شد

 

 

فرصت نکرد

دیدن ِ آسمان پرستاره ی شب را

و آرمیدن برِ خنکای چمن

و درنگ بر تماشای آب

 

فرصت نکرد

نگاه در آینه را

زایید و پیر شد

تا بازار برده فروشان،

هم چنان پر رونق  بماند

 

شاید

مادر من،

او بود