منصوره روستایی



  roostayi

 

1

شب است

زنی كه اينجا گريه می كند

زني ست كه می خواهد

كسي او را در آغوش بگيرد

 

پرده ها خبر دارند

از شبي كه گم شد

آنقدر كه اشياء

او را به ياد نخواهند آورد

و تاريكي  در گلوی روسپي

جا ماند

 

پنجره گواهي می دهد

چراغ ها نقش شان را

فراموش كرده اند

فيلم را به عقب برگردان

زن خوابيده است

مرد سيگار می كشد

 

 

2

هميشه داستان ِ ديوارها

كه از آدم ها بلندترند

مرا ترسانده است

 

شايد مقصرم

كه هيچ مادری نمی تواند

مرا به دنيا بياورد

 

قرن هاست نشسته ام

پشت محفظه ای تاريك

به سيگار روشني نگاه می كنم

كه تنها نقطه ی روشن ِ

زندگي مردی است


3

آقا

اجازه هست

بالا بروم

و دار را ، پايين بياورم

شاخه های ترسيده

خود را به پاييز زده اند

 

آقا اجازه

طول و عرض زمين را

حساب كنيد

فضانوردان می خواهند بيايند

و با يك ليوان آب

پاشويه ام كنند


4

گاهي می شنوم

بيدار می شوم

و احساس می كنم

كلمات پوك شده اند

 

بايد نام ديگری

روی ديوار بگذاريم

بيدار شده ام

و فكر مي كنم

صدای هم آغوشي مان را

همسايه ها شنيده اند

 
5

سال هاست فكر می كنم

پدر ، مهربان نبوده است

و آدم ها

كه مهرباني را

به هم تعارف می كنند

 

پدر را تبعيد می كنم

به دوراني كه شب به شب

با چند كيلو انگور

به خانه می آمد

ما را نگاه می كرد

و می خواست كتابي بنويسد

 

آدم ها كه تنها به هم زل می زنند

آرام ، آرام

جهان درونم را

تكه تكه كردند

تكه تكه ايستاده ام

پدر را نگاه می كنم

كه هنوز به ما نگاه می كند

و كتابش را ننوشته است

 

اينروزها

در خيابان

آزادانه راه می روم

و بلند بلند می خندم