ماندانا زندیان




 zandian

 

 

نگاه میکردیم

و پرندگان بر شانههای شب تبخیر میشدند

صدای  تو 

خاک را از رؤیای مردگان پاک میکرد

و زمان

از تصویر برگی، زندانی در سکونِ  یخ ،

 میپرید.

 

من آبستن چشمهای تو بودم

ستارهها را پشت پنجره میکاشتم

و بوسههایی که مرا میچید 

خطهای پیشانیات را

به چهار فصل زندگی اضافه میکرد.

 

زمان میگذشت و ما نمیگذشتیم

تن آغاز میشد و  ما تمام نمیشدیم.

 

دستهای  تو

ماه را در سایههای زندگی میکاشت

و شب در شب فرو میرفت.

 

ما حرف میزدیم

باران بند میآمد.

 

ماندانا زندیان

زمستان نود و یک خورشیدی