|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
نگاه
میکردیم
و
پرندگان
بر
شانههای
شب
تبخیر
میشدند
صدای تو
خاک
را
از
رؤیای
مردگان
پاک
میکرد
و
زمان
از
تصویر
برگی،
زندانی
در
سکونِ یخ
،
میپرید.
من
آبستن
چشمهای
تو
بودم
ستارهها
را
پشت
پنجره
میکاشتم
و
بوسههایی
که
مرا
میچید
خطهای
پیشانیات
را
به
چهار
فصل
زندگی
اضافه
میکرد.
زمان
میگذشت
و
ما
نمیگذشتیم
تن
آغاز
میشد
و ما
تمام
نمیشدیم.
دستهای تو
ماه
را
در
سایههای
زندگی
میکاشت
و
شب
در
شب
فرو
میرفت.
ما
حرف
میزدیم
باران
بند
میآمد.
ماندانا زندیان
زمستان نود و یک خورشیدی
|