|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
بندر آفتابی
سالها پیش وقتی بچه بودم
یک روز پدرم مرا به کنار دریا برد
و برایم ساندویچ و نوشابه خرید
روی صندلی زنگزدهای نشستیم
و با هم به صدای رفت و آمد امواج گوش دادیم
من از ساعتِ بزرگِ طلاییرنگی
که روی سر ساحل لنگر انداخته بود پرسیدم
و او از بندری خوشبخت و آفتابی گفت
که زمان در آن ایستاده بود
هنوز به آسمان صاف و آبی آن روز فکر میکنم
و به خندههای پدرم
که با دود سیگارش ابرهای خیالی میساخت.
|