مهتاب کرانشه



 keransheh

 

روزهای ...اسطوره

 

روزهای دغدغه و شراب و اسطوره!

وقتی شک های زمین به سر حد می رسد

بگذارشیشه ها آواز بخوانند وُ سگ ها عوعو کنند

شمایل بهشتی با صدایی از عنکبوت شما هیچ بی رنگ نمی شود / نشد

من مشروع ترین هوای این دور و بَرم

انتهای شرعی ِ بهشت

خدای تقدس و سقوط  چشم های شمام

مرا با صوتی فراتر از کفر بخوانید

با دندان های شیوا و فریبکارِعشق

با نشانه های شگفت از اسفل و سافلین

شاهد باشید که رویاهای من تا مغز استخوان شیمیایی شدند

و دست های نجیب شما تا مچ درمخاطی ترین شعر من ماندند / دست های نجیب شما!

و حالا آسمانی مانده تنها بر بام خودش

وشاهدی برای چشم های شروع

بال های تردید و تقاص

تنها منم ،خدای تقدس وسقوط چشم های شما / تنها من

                         

 

روزهای شگفت

 

هنوز هر روز بود

 کاه ، سرگردانِ تکرارهای خود

بی دست باد / بی هیچ دستی

پوستی ، رجزخوانِ بی خودی

حرف ها، بیات وُ شنگ

گویی پرنده ای هم بود و دستی جفت

و من مجسمه ی خودم بودم

با رویایی که هیچ اسمی را بلد نبود

با سایه ای از جنس خودش... جایی که تورهای زمین تا می خورد

و قصه اینگونه شد:

آنجایی که بی  جا

جاهایی که بی ما

ماهایی که عجیب

و راز در قدم هایش سست شد و ریخت

در روزها

 روزهای شگفت