لیلی گلزار


  لیلی گلزار


چه سنگ می زنی مرا ، دگر مزن ،سرم شکست

چنان مزن ،چنین مزن ، تمام پیکرم شکست

مزن چنین به هر طرف، چه می بری از این هدف

به سنگ سخت چون زدی، حریم سنگرم شکست

به مرگ می زنی مرا، به تب نمی شوم رضا

چنان به سوی دل زدی، که سمت دیگرم شکست

به سآن کاغذ است تن، عیار شیشه است دل

به جرم عشق می زنی، که بال باورم شکست

مبند دست و پای زن، مپوش بر تنش کفن

گناه توست یا که من، که حرمت حرم شکست

در اوج فقر زیستن، به حال خود گریستن

چو برق ظلم عاقبت، به دیده ترم شکست

کسی نبوده پشت من، جهان درون مشت من

به قصد جان که می زنی، جهان برابرم شکست

شکسته استخوان تن، که خون نمانده در بدن

به آخرین توان مزن، توان آخرم شکست

چه کرده بوده ام مگر، دلی ربوده ام مگر

چنان به عمد می زنی، که کاسه سرم شکست

مرا به ریشه کاشتی، ولی خبر نداشتی

دوباره سبز می شود، دلی که در برم شکست

  


خانوم

 

شانه های لاغرم

کوه ها را به پایداری می خواند

وچشم های نگرانم

خورشید را به مصاف می طلبد

مچ های درد آگینم

پولاد را می شرماند

وحضورم ،پاسخ دندان شکنیست

به بد رسمی جهان

کلید رمزهستی را

مرا یاد بگیر.....

  

 

زندگی

 

از جوانی های مادر بزرگ

تا پاییز من

چندین متر از آرزوهای نرسیده

و چندین تکه از پارچه های نبریده

هنوز ،در صندوق قدیمی مادرم ،

در کشورم ،جا مانده است

آه......

پارچه های نبریده من