کتایون ریزخراتی
|
|
آینه
آینه عبور کرد از میانمان
و همچنان که از ایستگاه دور می شد
درون
میان ریل ها متلاشی شد
خاطره تا ابدیت پیش رفت
و مکعب ، تاریکی را بلعید
بلعید ریل ها را
و چمدان
دهان باز کرد با پیراهن های راه راه
و شالی که تا آن سر دنیا
کرک هایش بر درختان نشسته بود
برف ادامه ی سکوت هایی بود
که ابرها را موازی با قطار پیش می برد
موازی ریل هایی منشعب از رگ
و مه با کف دست
ادامه را متوقف کرد
نمک بود یا جیوه
که میان قاشق نقره ای می چرخید
و حل شدن
ثانیه ای که هرگز به آینه باز نگشت
روبروی آن قسمت از خاطره زانو زدم
و برش های میوه
با خامه و آب لیمو به درون ظرف خزیدند
بر لبه ی کابینت های چوبی عشق بازی می کردیم
بر لبه ی ریل ها
و نگاه
برشی از آخرین سیب بود میان خامه و شکر
رژ گونه
سربازیست ایستاده با ته مانده ی ماسیده بر دیواره هایش
روبروی آینه
و برس
قلعه ای برای اسارت موها
دوباره به چنگ می آورم زمان گذشته را ؟
و این امکان
فولیکول ها را بارور می کند ؟
بارش مو
بی صداست
و گرامافون بر دور غیاب می چرخد
می کاوی میان انگشتانم
آن نور را که از نازکی به چراغ بازگشت
اما به راستی کدام یک
آن عهد را شکستیم ؟
می ریزد جیوه از چشم هایی پشت در
می ریزد جیوه از دستگیره
وقتی چرخانده می شود
جیوه قل قل می کند در کتری برقی
وقتی می شکافی هندوانه را
جیوه می ریزد بر کابینت
بر ریل ها
ببند در یخچال را
ببند ابدیت را
و صدا نکن با آن لهجه ی دور
زنی را که روبروی شومینه
به تندیس بدل شد
امان را می گیرم از آن پیراهن سفید
که دنباله اش تا قاره ای دیگر کشیده شده است
تندیس روبروی آینه
من میانشان
و نقاب ، آخرین راه روبرو شدن با درون
در پرسه های میان اشیاء
پیراهن های راه راه
و شالی که تا آن سر دنیا
کرک هایش
بر درختان نشسته است.
|