فاطمه حق وردیان


  fatemehHaghverdian

 

بوی سوختگی گرفته ران‌هایم

آتش‌بازی می‌کنی دختر؟

بکن!

آتش  بزن به دار و ندار بی‌پدرم

بازی کن

اسم‌ات را روی دیواره‌ی رحم‌ام بکَن

بگذار خون بیفتد در زنانگی مکرر بی‌حاصل‌ام

 

دارم یائسه می‌شوم

شب‌ها که توی دل‌ام می‌خوابی،

هراسِ مرگ برمی‌دارد تن‌ام

نکند آخرش به دنیایت نیاورم

نکند توی دل‌ام بپوسی

 

تکان بخور

تکان بخور بچه‌اکم

مادریت‌ام را به بازی بگیر

زن

زن

زن

 بزن

به دیواره‌ی خشتی‌ام مشت بزن

 عقیم‌ام

سترون‌ام

گندمزار بی‌حاصل‌ام

بی‌تو رسمیت ندارم لیلی

من

من

من

من به تو گفتم نیا؟

گه خوردم

من که عقل ندارم

مجنون‌ام

مشت مشت قرص نمی‌خورم

که از افسردگی بمیرم.. . . 

 

*

مامان!

من رگم را زدم

رد خون‌ها را بگیر و دنبالم بیا

خودت گفتی خون، خون را می‌کِشد

 

افسرده‌ام

فلوکستین نمی‌خورم

مثل زن‌های آبستن،

صبح و شب بالا می‌آورم

چی؟

خونابه و صفرا

 

راستی تو هم بد ویار بودی

وقتی توی دلت بودم

آدم‌ها و عطر و غذا را پس می‌زدی

خودت گفتی از همه چیز

غیر خاک و انار عق می‌زدی

چقدر خاک خوردی مامان؟

تاثیر انارهاست یا خاک سرد پدرم

یا آن‌همه اشک بی‌صاحب

 که من خوب نمی‌شوم؟

این تن

این خون

روح‌ من از نطفه‌ افسرده است

رد خون‌ها را بگیر و بیا

 دارم می‌میرم مامان. . .

 

 

پرسیدی من چی دارم؟

خورشیدی هلیومی بین پاهایم

آنجا که ران‌ها به انتها می‌رسند

و کهکشانی لوبیایی

که میلیون‌ها ستاره‌ی تولد نیافته

در آن انتظار می‌کشند

و ماه ماه مهتابی‌تر از تو

بر مدار سرگردانی‌ام می‌چرخند. . .

بس کنم؟

یادم نبود از شعرهای من بیزاری

چی دارم؟

عقل؟

نه

ندارم

مجنون‌ام

برو

خیال می‌کنی می‌میرم؟

می‌میرم

خب بمیرم 

من ماه‌هاست 

مشت مشت قرص نمی‌خورم

که از افسردگی بمیرم. . .