|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
این مرد به آغوش من پناه آورده
چه می داند که این آغوش پناهی ندارد ...
زن که کفش پاشنه بلندی در قفس است
تا می آید بدود ... بر زمین می خورد
پاشنه می شکند
و قاه قاه ... خنده
٬
خنده... زهرخنده ...
من گریه می کنم
شب ها و روزها...
دیگر این مرد برایم عاشقانه نیست
به آغوشش می روم
اما سرد... سخت ... هرزه...
جای من اینجا نیست
جای من در شهری خالی مانده
که نیستم
جای زنی که نیست
بر لب های مردی...
من نیستم
جا مانده ام
اما اینجا ... اینجا ...
دوری می کنم از خاطرات
از خودم
از این شهر٬
از ساختمان ها
٬خاکستری
ها٬
قهوه ای ها ...
از مردها
از مردی که گمان نمی کند در شعرم وارد شود...
به چیزی خو نمی کنم
و دل تنگ مردی می شوم
که دود می شود و بالا می رود
دل تنگ خنده هایش
دست های چرخانش٬
صدایش
اخم دردش٬
ترس مرگش
سیگارش٬
اندام لاغرش
که تکیده در جوانیم ...
من پیر نمی شوم
هر سال نو می شوم
و برای دلم یک کفش می خرم
که تق تق ... تق تق ...
بخراشم گلوی هر خیابان را...
زمستان
۹۱
|