|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
بخشی از شعر بلند
ریشخندِ
جنگ :
دربان کوچکی را به یاد دارم
که ریشی به رنگ اَنّاب داشت
و شعر را شبیهِ مدّاحانِ مُرده تلاوت میکرد
و تَشهُّدی یادم هست؛
که ساکت و قرمز بود....
و شهیدی که با قوطی کنسرو میجنگید......
و زنی که جنگ را مسخره میکرد.......
و جنونِ جهان در لباسِ اکسیژن، ریه هایم را آلوده میکرد...
زنده که بودم
شارع و مَشروع، شک بود
و مثلاً هویج مُقرَّبی بود و قُربی داشت
و هویج ها برای آبگیری صف میکشیدند و شاد بودند
زندگی چیز دیگری است، میدانی......
آنجا خون از آب هویج پُررنگتر است
که با شیرِ تَشرُّع مُتِشکّر میشود !
طوری که شِکّرشِکنانه به سوی آبمیوه گیری میشتابد!
«مُؤلِّف و فی قُلوبِهِم»
(این راز را پیش خودت نگه دار)
مرگ بر هویج شدن!
مرگ بر « مولف و فی قلوبهم»!
مرگ بر زندگی ِ هویجی!
مرگ بر من!
که دلم انقدر برای هویج ها میسوزد!
و عشقی که اینهمه از نارنجی پررنگ تر است
و از حلقم بیرون زده
«کجایند مردان بی ادعا؟...»*
و اینهمه هویج، از کجا در ریه های ناسور من سبز شدند؟
*نام نوحه ای از صادق آهنگران.
11.7.91
3.4.2012
اسمِ اَعظم
تو در من مُتکثّر شده ای
تلخ و تیز و ترسناک.....
در خطوطِ کفِ دستانم
و مویرگ هایی
رنجور، ترسیده، و مُتوهّم.
مویرگ هایی که از شروعِ بلوغ
جمیعِ اَسماءِ جمالیّه و جلالیّه ات را،
تا اسمِ اَعظمی که در شُرُفِ وقوع است،
در من ثبت کرده است.
از علی، علی و علی
تا محمّد و یک دوجین پیامی که به مهدی ختم شد،
تو و تمامِ دیگران و تامِ آنها
از تَنانگی تا تَکثّر تو
از زَنانگی تا زِنا
از بلوغ تا تَناسخ،
این توده ی نرم که شبیه هیچ تاجی نیست،
درون جمجمهام هرگز تحتِ حفاظت نبوده است،
این توده ی نرم توی جمجمه ام.
تو و اجداد و نوادگانت
شما متکثّرین!
شما کفّار!
تکذیب کنندگان!
خَوارج!
که عبور نمیکنید
از بلندای سینههایم
که ایست میکند افق چشمهایتان
پشت این تپه ها
چشمها
چشمهها
و به توده ی نرم توی جمجمهام نمیرسد.
من چهل چراغی متحرّکم
که هزار و یک شمع در جمجمهام میسوزد
و هیچ شمعی در میانه ی اندام من روشن نیست..........
تمام نور این چشمها
که چشمهای در تکثّرتان را کور کرده است
طوری که در بهار الاَنوار گم شده اید،
و کورمال کورمال به دنبال خدا میگردید
در تاریکیِ سفیدی
که ساراماگو را به شهرت رساند،
و خدای من به شکل دیواری گچی بر من نازل شد.
تمام نور این چشمها...
من چهل چراغی متحرکم،
کفار!
یا ایهاالّذین کفرو!
آیا کسی هست که به تودهی نرم توی جمجمه ام ایمان بیاورد؟!
نوامبر 2011
هوا
رفتن
از درختها میترسم
از چمن های ماشین شده هم
از علف های هرز
و حتی بوتهها
و زنان که میمونوار از این شاخه به آن شاخه میپرند
و مارهای درختی
با نیش های حاضر و آماده
و دندانهای براق
سوار شدم
سوار قطار که راه را نشان میداد
و هواپیما
که بلندی را
و یک لنج...
که از کفش ها و جورابهای بی جفت را
به کمپ پناهندگان میبرد
به سرزمین جنگلها
آنجا هر کفش و هر جوراب را به اسم کوچک میخواندند
و کفش کوچکی که از من به من نزدیکتر بود
در من پیچید
درحالی که کفش های دیگر
بر آب پیاده میشدند
و در دریا فرو میرفتند
ده تا ده تا
شاید
به اندازه ی طول عبور از در
من رسوبات دریاهای مرده را در آن قطار دیدم
رسوباتی که از آغاز طعم نمک و آهک میدادند
و ماهیانی با چشک های بادامی
که هنوز هم هر روز چون سنگواره ای وقت شناس
روی صندلی ها می نشینند
و بلند میشوند
و میمونهای روی درخت
که در جزایر سرگردان روی دریا
همچنان از شاخه ها آویزانند
از شاخه های تودر توی بلاهت و ملاحت
از این عمق دیده میشوند
که برای ته نشین شدگان شکلک در میاورند
بی هیچ منظور
تنها برای خنده
یا شاید خالی نبودن عریضه
بی دهانی برای خندیدن.
و سوالی بزرگ و بزرگ
و بزرگ
بزرگتر از زیر دریایی عظیمی
شاید به قدر کوهی جامانده زیر آب
در اقیانوس طنین میاندازد
چطور میشود از پنجره ی قطاری ته نشین شده در ته دریا
آواز میمونهای ابله یک جزیره را قضاوت کرد؟؟
و چیزی شبیه همان کفش کوچک
در خلائی که از من به من نزدیکتر است میپیچد
من میدانستم
از سالها پیش
که مارهای درختی با درختان تبانی کرده اند
و پولکهای سبزشان را در سراب زرد کویر دیده بودم
و میمون ها که مثل گاوی ساده
با پستان های پر شیر
یا کپلهای پر گوشت
به شاخه ها بسته شده بودند و مآ مآ میکردند
و درختها که استاد گاوبندی اند
و مارهای خوشرنگ،چه تفاهمی داشتند!
و رفتم
بر قطاری اقیانوس پیما نشستم تا به ابر برسم
در رویای تونلی که از ژرفترین ژرفنای زمین
به بلندای ارتفاع میرسید
من ارزش این کفشها را میدانم
ارزش این همه را
از هر رنگ و هر جنس
و ارزش هر لبخند باز بسته یا حتی قائمه را
آنهایی که در خلیج های فاضلاب رختخواب موشها هستند
و آنها که تا زیر زانو میدرخشند
و اینها همه به زمانی برمیگردد
که کفش های کتانی ام را تعمیر می کردم
با سوزنی شبیه نیزه و طنابی برای پریدن
و پریدم
بر فراز نیزه ای
و تکرار یک طناب،
به ابرهای شناور معرفی شدم.
من ابر شناور
ابر شناور من
اینگونه خوب است.
فوریه 2011
چرا ها
چرا ها، شبیه پنجره ها نیستند.
پنجره ها وقتی باز اند میخندند.
وقتی بسته اند توی چهار چوب، قلمبه میشوند با اخم.
پنجره ها دو حالت دارند.
وقتی میشکنند میمیرند،
و یک شیشه بُرِ ساده،
میتواند عظمتِ مسیح را
در زنده کردنِ دوباره ی آنها، نمایش بدهد
چرا ها، شبیه گل ها نیستند.
گل ها فقط میخندند.
حتی وقتی بسته اند.
گل ها فقط یک حالت دارند،
و پس از مرگ هرگز زنده نمیشوند.
ماه به چراها شبیه است.
هر شب یک حالت دارد.
چراها اما حالت را قورت داده اند
پس داده اند
از نو قورت داده اند
و حالت ها
آنقدر در دل و روده ی چراها هضم شده اند
که حتی به پُرسیدن نمیارزند
چراها را فقط باید پس داد،
و سیفون را کشید و هی کشید.
آنها به قدر تمامِ فرزندانِ حوّا سَر خورده اند
و فیلسوف پس داده اند
و فرزندانِ همیشه نابالغِ فلسفه را
ساعتی پس از زاده شدن
خورده اند
وباز خورده اند
خرپ خرپ جویده اند
با دندان هایی که هیچ وقت کُند نمی شوند
حتی پس ازمیلیون ها سال
تا جایی که تاریخِ فلسفه حتی،
تا آنسوی روده های راه شیری سَر دراز کند،
و چیزی به اسم تاریخ
هَجو تر از عقابی مُرده
در خاطره ی ستارگان خُل شود.
به قدرِ دیوانگیِ زمانی
که تنها مرگ و تولّدِ دوباره ی زمین
به آن معنا خواهد داد؛
آنروز آدمی دیگر، و زَنی دیگر،
بار دیگردیوانه وار میپرسد:
چرا؟
8.3.2011
|