بهاره فریس آبادی




 bahareFaris

امکان کشفِ مسافر قبل، از لایه‌لایه‌های ملافه نیست

امکان لمس گونه‌اش، در پرزهای بالشی سفید

امکان برخورد نگاه با زنی بلوند، در جیوه‌ی پشتِ آینه نیست

فقط؛ رد انگشت‌های مردانه‌ای‌ست بر کاشیِ کنار روشویی

یا مدادِقرمز نوک شکسته‌ای، در شیار مخفیِ میز

مداد؛ با احتمال امضای کارت‌های بدون نام

یا احتمال نامه‌های مرموز از شهرهای ندیده‌ی دور.

 

حکایت غریبی‌ست این اتاق

حکایت نزول آینه در قبر

حکایت رسوب مرد در تختخواب

و کشف جزایر ناشناخته‌ی سالَک، پشت ران زنان قدبلند .

حکایت غریبی‌ست این شهر

با درک مدارهای زمین در دالان‌های مفروشِ مخوف

حکایت انفعال جغرافیاست

قاب شده در پنجره‌ای پشت به رود "نوا"!

 

این جا مدار یعنی نخ

نخ‌های شکافته از پیراهن خواب

بگیر و بگرد

بگرد و حلول کن در این تنهایی سفید

بپیچ

تمام دور شمسی تن، غروب یک شنبه‌ست!

و حدفاصل پاگرد و احتیاط

تنها نگاه منجمدی‌ست

 با مسواک آبی مسافرتی‌ در دست!

مهمانسرا، همیشه تنهایی را، تشدید می‌کند

تشخیص حضور غریبه را اطراف تن

و میل مفرط نوشتن نامه را، تشدید می‌کند.

 

 

عزیزم!

کشف گردش امروزم را تنها برای تو می‌توان نوشت؛

بالای این پله‌های فرار

پنجره‌ای‌ست بدون حفاظ

در طبقه‌ی هفت .