|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
آزاده بشارتی متولد 1369
مجموعه شعر های چاپ شده:
1.
پلک های قفل شده 1389 – شعرهای کلاسیک
2.
داربست 1391 – نشر مروارید
شعر اول)
نه... من صلح را باور ندارم عزیزم!
چگونه می توانی دشمنت را دوست بداری روزی؟
با من بجنگ
بر مرزهایت اضافه کن مرا
و آن گل سرخ را به دیگری ببخش!
شعر دوم)
دهانت را باز کن
تا آن پرنده ی
رخمی
که به اعماق فرو
داده ای
به دنیا بازگردد
در جیب های
بارانی ات زندگی کردم
در کفش هایت
بی آنکه کسی
فهمیده باشد
کنار تو ایستادم
کنارت دراز
کشیدم...
نامت را فراموش
می کنند
شناسنامه ات گم
می شود
اتفاق های جدید
خاطرات کهنه ات
را از یاد می برد
و کلیدت،
در دست های دیگری
می چرخد
باد، آن آشنای
قدیمی
قاب عکس را بر
زمین می کوبد
چنان که بر این
دیوار هیچ وقت
از تو تصویری
نیاویخته بودم!
فراموش می شوی
آنچنان که کسی
از خوابی بلند
بیدار شود
یا کتابی
به برگ آخر خود
برسد
وقتی شب
کلاه سیاهش را بر
سرم می گذارد
دیگر نمی بینم
کدام دیوار از
تصویر تو خالیست
و آیا بر صندلی
نشسته ای یا نه....
شعر سوم)
دندان هایت
مانند زخمی کهنه
بر زبانم می نشینند
از یاد نخواهد برد تو را
بوسه،
ترانه ی تاریکی که در گوش هایت زمزمه می کردم
آنچه روزنامه ی صبح از تو می گوید
آخرین لبخند ماهی مرده ایست ،
به طعمه اش!
آن طور به استخوان هایت چسبیده ای
که بعید می دانم روز ی
روحت را در آغوش بفشارم...
شعر چهارم)
کوه های بزرگ
آتش بزرگ تری در سینه دارند
تنها تو
قدم قدم قدم از این جاده کم شدی
و برگ برگ برگ بر زمین افتادی
دندان هایت!
ده ها سرباز چراغ به دست
شب را به روشنی
پیوند می دادند
و می توانستند
دست هایت می توانستند
سرزمین تازه ی من باشند
شمشیر را بر سینه ات فشار دادتد
و کشورت
میان صدها گل سرخ غرق شد
دریا جنازه ای را
بر شانه های ساحل تف کرد
و نامت ،
برگونه هایم رودخانه ساخت...
شعر پنجم)
می شناسند ، می شناسند
لحظه ای را که دیگر باید باشند
و ترکت می کنند.
می روی و زمین
این دریای سبز
زیر پاهای تو هر لحظه
موج تازه ای می سازد.
آفتاب من
ای آتشفشان خاموش
که به شب حضوری دوباره بخشیده ای
چه بخواهم از تو
که می گریزی هر لحظه
از حصار ابرهای خالی؟
بر من بپیچ
تا جای خالی برگ ها را بپوشانی
بر من ببار
تا به ابرهای گریان
که تشنه ام می خواستند
پوزخند بزنم
تنها من می دانم
که در دست هایت
دستی دیگر پنهان است
در دهانت،
زبانی دیگر
و بر روحت ، دسته ای کبوتر وحشی
مرا دانه می پندارند.
بخند
تا صدای خندیدنت
همچون پیچیدن صدای گرگ در جنگل
شکارچی ها را
در سکوت فرو ببرد.
|