|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
پیش درآمد
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، یکی از شاهکارهای سروده شده در
شعر فارسی است. شعری که ارزشی بیشمار به انقلاب نیما داد. شعری
که جن دارد و جان دارد. شعری که بارها با آن گریسته ایم و
بارها و بارها خوانده ایم در خلوت و در جمع، بسیاری از بندهایش
را به گوش جان سپرده ایم و تنهایی خود را با آن رنگ بخشیده
ایم. چه دارد این شعر، این چه جادویی است که مخاطب را سحر می
کند. یادش بخیر که پدرم می گفت حتی لات های محله ی کشتارگاه
نیز در یک دستشان دشنه بود و در دست دیگرشان ایمان بیاوریم به
آغاز فصل سرد، شعری که دشنه را کند می کرد و شانه ی لوتی را
لرزان، بسیار اساتید و منتقدان به مصاف این شعر رفته اند و چون
زائرین معبد هرمس سرگشته بازگشته اند.
در برابر این شعر دوست ندارم که منتقد باشم، دوست دارم معاشقه
کنم با این متن، گاه سطرهایی از آن را ببوسم گاه سکوت کنم و
دوباره بخوانم، گاه فریاد بکشم و البته گاه از سر شوق و لذت به
فروغ دشنامکی بدهم، این شعر نیست نیایشی است که الهه گان برای
تنهایی زنی گفته اند که دستانش در باغچه سبز است و سبز می
ماند، زنی که می خواست ما سبز بمانیم...
این شعر ابر متنی است که مخاطب را بارها بارها از سطح به عمق و
از عمق به سطح می برد و هیچ گاه این رفت و آمد تمام نمی شود.
از نظر هندسی از تمام اشکال هندسی موجود به هذلولی نزدیک تر
است. این شعر چند وجهی آیرودینامیک، پس برای تاویل آن نیز باید
ناگزیر منتقد شناور باشد در سطح و عمق این اقیانوس، رفتار فروغ
در این شعر رفتار نوازنده ای است که دچار آنی می شود و
ناخودآگاه ساز به دست می نوازد جنون را در چنگ سازش اسیر می
کند. این شعر پرنده ای است که بارها و بارها مرزهای خودآگاه و
ناخودآگاه ما را در می نوردد.
متن
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
این بند مانند پیش درآمد یک قطعه ی موسیقی عمل می کند، و پیش
درآمد شاعر است برای سرودن منظومه ی بلند خود، شعر با خودشناسی
شروع می شود، و تعیین موقعیت شاعر و سپس به سمت شناخت پیرامون
و محیط اطراف می رود، در این بند با شاعری طرف هستیم که تکلیفش
با خودش و دنیا معلوم است و از این زاویه به آستانه ی شعر می
رود.
به نظرم ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد نه از اول دی ماه که از
شب یلدا این بلندترین و آخرین شب سال، شب عشاق آغاز می شود.
تنهایی همیشه تنهایی است اما در شب هایی چون شب یلدا تنهایی
خنجری می شود دو قبضه، که در ادامه فروغ می گوید همه دردهای من
از عشق است از عشق عشق عشق...
این شعر حاصل لحظات دیدن است و تماشا، لحظاتی که فروغ پیاده
روهای تهران را در می نوردید و تماشا می کرد و مکاشفاتش را
ناخودآگاه انباشته می کرد. تا در نیمه شب یلدا پس از شنیدن 4
بار صدای ساعت انفجار رخ می دهد.
زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد که این فصل هم می شود زمستانی
باشد در تقویم یا اینکه سرمایی باشد از درون اجتماع انسان ها،
انسانهایی که دست های سیمانی خود را دراز کرده اند، دست های
غریق خود را، که به زعم فروغ دست هایی ناتوان است. که به هیچ
جا نمی رسد و باعث یاس و غمگین شدن آسمان می شوند.
موسیقی شعر آنقدر نرم در این بند شکل گرفته که مخاطب حضورش را
حس نمی کند، تکرار 12 بار حرف
ن و 9 باره حرف س (ص نیز همان صدای س را می دهد) سرما و
تنهایی را به مخاطب القا می کند.
نکته بعدی 4 قافیه درونی در این شعر است که مستتر مانده اند و
این هنر فروغ است که کلام را طبیعی به کار می برد و برای
زایمان موسیقی شعرش احتیاج به سزارین شاملویی ندارد. کلمات
آستان، آسمان، ناتوان، سیمان قوافی درونی هستند که هرچند با
قواعد قافیه در شعر کلاسیک همخوانی ندارند اما قوافی شنوایی
هستند که در متن شعر خوش نشسته اند.
در این شعر فروغ به عنوان یک شاعر آوانگارد به مدرنیته در حال
شکل گیری آن سالها که نمادش ساختمان های چند طبقه است اعتراض
می کند و این دستهای سیمانی را ناتوان می بیند.
ریتم موسیقی کلام در این بند به سمت فراز می رود و با آوردن 9
بار حرف آ این مهم را انجام می دهد.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
صدای ساعت نیمه شب خاطره ای را در ذهن فروغ بیدار می کند که در
سطرهای بعدی به آن می پردازد در سطرهایی که از اصفهان و کاشی
های آبی اش می گوید. و نمود این مساله در این بند است زمان
گذشت، و گویا امروز اول دیماه است و شروع زمستان، در اولین
روساخت شعر و در زیر ساخت سخن از زمستانی است که انسان و جامعه
در آن اسیر گشته است. به راستی راز فصل ها چیست که فروغ مدعی
دانستن آن است آیا سخن از مرگ می گوید یا از تسلسل!!؟
این بند سرشار از ناامیدی است و جواب منطقی به یاس آسمان در
بند پیشین، حتی منجی نیز در خاک خفته است و خاک اشارتیست به
آرامش
نکته ای که باید داخل پرانتز گفت تاثیر فروغ از تی اس الیوت در
این دو بند هویداست.
فروغ از عبارت زمان گذشت مانند نتی استفاده می کند و با تکرار
آن تسلسل و تکرار را در بند القا می کند. و در ادامه شعر نیز
با تکرار ریتیمیک این عبارت و چند سطر دیگر به شعر خود فرم
هذلولی وار می دهد. ترکیب موسیقایی حرف ز و حرف ن در این بند
نیز از دسته موسیقایی درونی شعر فروغ است.
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دوسوی گلوگاهش بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ـ سلام
ـ سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
در این بند فروغ شروع به روایت کردن می کند و دورنمایی از آنچه
در ادامه خواهد گفت را در این بند نشان می دهد.
در کوچه باد می آید/ در کوچه باد می آید، نکته ای ظریفی که
وجود دارد در تکنیک تکرار است. در این تکنیک شاعر با تکرار یک
سطر یا یک عبارت ناخودآگاه خود را بیدار کرده و به حرف در می
آورد و زبان خود را از لکنت به شیوایی می رساند.
مساله دیگر اینکه شاعر یک کنش گر است و حق ندارد نسبت به هیچ
پدیده ای بی تفاوت باشد حتی به باد در کوچه که فروغ را به
اندیشه جفت گیری گل ها می برد. از نظر معنایی این بند سرشار از
تضاد است، تضادی که تا به انتها در این شعر خود را به رخ می
کشد. از جمله اینکه در کوچه باد می آید آن هم در آستانه ی
زمستان و فروغ به جفت گیری گل ها می اندیشد آن هم به غنچه هایی
با ساق های لاغر کم خون که در همین سه سطر دو تضاد خود را به
رخ می کشد، در عبارت غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون گویا
استعاره ای از ازدواج زود هنگام دختران نوجوان در سرزمین ما و
خاور خون و نفت است. و از زمان می گوید که مانند زن قصه خسته
است و مسلول، آن گاه به یکباره مردی را به تصویر می کشد که
رشته های آبی رگ هایش مثل مارهای
مرده از گلوگاهش بالا خزیده اند. این یکی از نخستین
تصاویر ضد مرد و زیبا در ادبیات معاصر ماست. مردی که در شقیقه
های منقلبش هجای خونین سلام را تکرار می کند. اما چرا سلام!؟ و
چرا سلام را با صفت خونین ترکیب می کند!؟
آیا اشاره ای است به تاریخ خونبار اسلام، می دانیم که سلام به
نشانه تسلیم شدن می آید، و آیا فروغ از حمایت دینی که از جنس
مرد شده است شکایت می کند؟ به خصوص با بند غنچه هایی با ساق
های لاغر کم خون که استعاره ای از دختران کودک است که در 9
سالگی جواز ازدواج آن ها صادر می شود. به یکباره از دنیای
عروسک و رویا به عالم سکس و تنانگی می روند. فراموش نکنیم که
فروغ شاعری است که شعر جنجال ساز عصیان را نوشته است.
مارهای مرده استعاره ای از مرگ هستند و جفت گیری گل ها نشانه
ای زندگی و این تضاد تا به پایان در شعر جریان دارد. مردی که
اغلب با تصاویر مرگ، ویرانی، اعدام تصویر می شود و زنی که با
تصویر جفت گیری گل ها، رقص روی لیوان ها و...
آری این شعر دیالکتیک و تضاد بین مرگ و زندگی است.
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب باور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آنکسی که می رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ وقت زنده
نبوده است.
در این ابتدای بند
و در 4 سطر ابتدایی شاعر با آوردن ترکیبات سه تایی و
دوتایی ذهنی که از ویژگی های سبکی زبان فروغ است
ابهامی به شعر خود می دهد که هر کسی می تواند تاویل خود
را از آن داشته باشد اما نشانه ای که بتوان این معادله چند
مجهولی را حل کرد در این ترکیبات اضافی به اندازه کافی وجود
ندارد؛ محفل عزای آینه ها، اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ،
غروب باور شده از دانش سکوت.
اما سپس در ادامه فروغ از ابرهای ابهام بیرون می آید و به سراغ
یکی از شخصیت های اصلی شعر یعنی مرد می رود، و به صراحت او را
مرده ای می خواند که هیچ گاه زنده نبوده است.
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
نقش این بند بیشتر نقش فضاسازی برای شخصیت بخشیدن به کل شعر را
دارد. کلاغ های منفرد انزوا برای تکمیل تصویر زن تنها است که
به ویژه با رنگ کلاغ و بار و پشتوانه ای که در ادبیات ما دارد.
و نردبام و ارتفاع حقیر آن نیز
در ادامه تصویر دست های ناتوان سیمانی است. شاعر در این
بند با زدن دو لینک به سطرهای پیشین استحکام متن خود را قوت می
بخشد.
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یکنفر به رقص برخواهد ساخت
و گیسوان کودکی اش را
در آب های جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است
و بوئیده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
در این بند سخن از معصومیتی است که به اسارت در قصر قصه ها
برده شده است.
سخن از کودکی بر باد رفته است.
ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
گویا خبری در راه است و شاعر نشانه هایی از یک اتفاق را می
دهد. و مانند یک پیشگو عمل می کند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان
شد.
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن شعله ی بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود.
در این بند به یکباره با حقیقت مواجه می شویم که دیگر با تخیل
و تصور تضاد دارد. و گویا ما در تصورات خود زندگی می کردیم نه
در واقعیت جهان و پیرامون و اینجاست که نقش عبارت ساده لوحی یک
قلب در بند بالاتر خود را نشان می دهد.
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
دوباره در کوچه باد می آید، و این شروع حرکتی دیگر است اما این
بار شاعر با واقعیت روبرو شده است و دیگر به جفت گیری گل ها
نمی اندیشد و بعد از وزیدن باد به ویرانی می رسد. و این طبیعی
است چرا که باد، باد سرد زمستانی است.
سپس از ویران شدن دست های مخاطب خود می کند. که برای نخستین به
صراحت از او سخن گفته می شود.
در سطرهای بعدی فروغ با حرکتی انفجاری در متن به وزیدن
دروغ در آسمان می رسد و سخن از سوره های رسولان سرشکسته می کند
که ردپای فروغ در شعرهای عصیان هستند.
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید
بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
خورشید نقش نمادینی دارد و نمادی از حقیقت است که از آسمان بر
تباهی اجساد زمینیان قضاوت می کند. حتی اجساد نیز نقشی نمادین
دارد و بیشتر اجساد منظور از برداشت ها و رفتار آدمی در این
هزاران هزار ساله است که با تاکید بر مرد محوری موجود در این
هزاره های پیشین است.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار « آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
شاعر دوباره از تکنیک تکرار برای به زبان آوردن ناخودآگاه در
میانه یک شعر بلند نفس گیر استفاده می کند.
تصاویر این بند در هیچ کجای دیگر این شعر تکرار نمی شود و سطحی
است که در هذلولی شعر به سطح دیگری لینک نمی دهند اما این
مساله باعث نمی شود که در وحدت و استحکام ساختاری شعر ضربه ای
وارد شود. چرا که در حوزه معنا استحکام هفت جوشه ای با مابقی
شعر دارد.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیر ترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.
در این بند دومین وجه تفکر انتقادی فروغ نسبت به مدرنیسم هویدا
می شود، انتقادی که نسبت به اعداد و شکل های هندسی محدود دارد.
یکی از اولین نشانه های تفکر پست مدرن در شعر فارسی در فروغ
فرخزاد خودش را به رخ می کشد.
به نظرم بعد از سطر به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد باید
یک فاصله ای تا سطر بعدی می بود چرا که هم در حوزه کلام و هم
در حوزه معنا تفاوت چشمگیری در این بند وجود دارد و خود بند دو
پاره است که می شد دو بند مستقل باشند.
اشاره به عریانی و عشق در شعرهای پیش از این نیز در فروغ به
عنوان یک شاعر عصیانگر دیده می شد. تشبیه خود به جزیره سرگردان
نیز از وجوه بارز این بند می باشد، ضمن این نکته شگرفی که وجود
دارد در در دو سطر پایانی این بند نشانه هایی از انفجار بزرگ (big
bang)
دیده می شود و گویا فروغ در ذات هستی قرینه شده و از این زاویه
دارد شعر را می گوید این بند یکی از نمونه های مشخص امر
متافیزیک و الهام در این شعر است.
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن طناب دار ترا می بافند.
یکی از زیباترین بندهای این شعر فوق العاده بی شک همین بند
است. تمامی سطرهای آن حرف برای گفتن دارند و حامل تصویری زیبا
و بکر هستند و تفکری که گریبان آدم را رها نمی کند.
واژه شب در ابتدای بند می تواند بر دو نکته اشاره کند یکی شب
یلدایی که رو به اتمام است و بعد از آن زمستان آغاز خواهد شد و
دیگری شبی که دامن انسان را گرفته است. سپس دوباره تضادی که در
دو سطر بعدی این بند شاهدش هستیم. تصویر مربوط به گرگ های
بیابان و حفره های استخوانی ایمان و اعتماد، سپس در سطرهای
بعدی با بسط دادن این تضاد درونی که در تصویر جویبار و بید و
تبر هست زیبایی شناسی شعر خود را تکمیل می کند. آنگاه در ادامه
به ابتدای بند رجوع می کند و شب معصوم را که مورد تخاطب قرار
داده بود دوباره با او سخن می گوید و انگار اول آشنایی او با
شب است که خودش را معرفی می کند، تصاویر و المان هایی که شاعر
در سطرهای بعدی ارائه می دهد حوالت گویی شاعر از محیط پیرامون
خود و چه بسا کل جهان سوم است. و این حوالت گویی تا به امروز
ما را رها نمی کند.
از نکات دیگر در این بند نزدیکی موسیقایی کلماتی چون بیابان،
استخوان، ایمان، مهربان، جهان، ماران، همچنان و کنار، جویبار،
مار،دار است و تکرار 19 باره حرف م که مجموع این نکات به بافت
عروضی پنهان در شعر ریتم موسیقایی آن کمک شایان توجهی می کنند.
اینجاست که به قول کدکنی شعر امری است که در زبان اتفاق می
افتد این بند یکی از زیباترین بندهای این شعر است و می بینیم
که از نظر موسیقایی نیز بندی هارمونیک می باشد.
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد
در این بند شاعر با وجه مسامحه قرار دادن شب حرف های خودش را
می زند و گویا دارد با خودش حرف می زند به خود نهیب می زند و
خود را سرزنش می کند. و دوباره تکرار و یادآوری خاطره ای که
ناخودآگاه شاعر درگیر آن است. خاطره ای که گویا جرقه انفجار
این شعر بوده است.
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آنشب
آنشب که من به درد رسیدم
و نطفه شکل گرفت
آنشب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،
و آنکسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود
و من در آینه می دیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم...
آنقدر احساسات شاعر در این بند درگیر است که اگر از وزن شعر را
در نظر نگیریم برخی حروف اضافه و بعضی فعل ها را می شد به
قرینه حذف کرد اما شاعر در انفجار است و آتشفشانی ست که فوران
کرده است و دست خودش نیست.
در ادامه سرزنش خود که در بندهای بالاتر بود شاعر پاساژ می زند
و شعر خود را گسترش می دهد و از دل این پاساژ زدن های پیاپی
روایت خود را بسط می دهد.
این بند از شعر فوق العاده زنانه است و مردها درک ناقصی از این
بند شعر دارند چرا که امر باکره گی را نمی توانند تجربه کنند.
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سرکشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام بوسه ها و نوازش ها می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشود شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشم هایش، مانند لانه
های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش می رفت
گوئی بکارت رویای پر شکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد.
شاعر دوباره در این بند با پاساژ زدن روایت خود را بسط می دهد
و لینک ها و ارتباطات تصویری و کلامی با قسمت های قبلی شعر را
حفظ می کند. یکی از راه های حفظ وحدت ساختار در شعر بلند روایت
و تکرار و لینک دادن است که فروغ فرخزاد در این شعر به خوبی از
پس آن برآمده است.
تصویر دیگری که در این بند وجود دارد و دیگر تا پایان شعر
تکرار نمی شود تصویر مربوط به زن کوچک است که بار ابهامی
زیبایی به اثر داده است. واژه کوچک به دو معنا است هم به معنای
اندازه و قد یعنی زنی با قدی کوچک هم به معنای شخصیتی می شود
به آن اشاره کرد. زن کوچک می تواند خود راوی باشد که پس از
بکارت چشم هایش مانند لانه های خالی سیمرغان بوده است.
لانه های خالی سیمرغان از نکات دیگری است که تاکید دارم این
شعر منشایی غیرزمینی و متافیزیکی دارد همه می دانیم که فروغ
عینی گراست که زندگی خویش را سروده است خود نیز در مصاحبه ای
اشاره به این نکته دارد. پس با این حال دیدن خانه خالی سیمرغ
که موجودی اساطیری است از زندگی عینی ما به دور است. این جاست
که می گویم این شعر جن دارد و جان دارد...
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادر گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم:« همیشه پش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد»
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
بلافاصله بعد از بند مربوط به باکره گی و ازدواج فروغ از
معصومیت بر باد رفته کودکی اش می گوید. و از خودش می پرسد
دوباره این روزهای خوب کودکی تکرار خواهد شد و خودش پاسخ خودش
را در دیالوگ هایی که با مادرش دارد می دهد. باید برای روزنامه
تسلیتی بفرستیم. چرا که زنی که نماد زندگی در این شعر بود با
در آمیختگی مرد و یکی شدن نطفه اش
معصومیت و آرزوهای خویش را از دست خواهد داد و کم کم
دنیای مردانه بر او مسلط می شود و او از نظر روحی می میرد.
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خوانند
و چشم هایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگ هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ـ سلام
ـ سلام
بلافاصله بعد از بند مربوط به کودکی از دست رفته سخن از انسان
می کند اما نشانه هایی که می دهد دقیقن نشانه هایی است که در
ابتدای شعر در مورد مرد گفته بود گویا فروغ مرد را مسبب از بین
رفتن معصومیت شب که در واقع معوصمیت خود اوست می داند.
با لینکی که به بندهای ابتدایی شعر خود می دهد یک دایره فرضی
به دور هذلولی فرمیک شعر خود می کشد.
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوئیده ای ؟...
در این بند که یکی دیگر از بندهای مفرد شعر است مشخص نیست که
مخاطب این پرسش کیست، آیا خود روای است، آیا شب است، آیا تویی
که یگانه ترین یار است؟ آیا مرد است؟
و مساله بعدی اینکه المان چهار لاله ی آبی به کجا اشاره دارد و
نشانه چیست؟
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشید
فروغ فرخزاد را به عنوان یکی از رک ترین و صریح ترین زنان در
امر مسائل جنسی می دانند اما در این بند فروغ به زیبایی
تصاویری اروتیک و پنهان دارد که جز زیباترین بندهای شعر است.
البته شاید بشود برداشت های دیگری نیز این بند داشت اما با
توجه به کلمه لخت، زبان، به درون کشیدن توسط زبان و تضاد بین
شب و روز این برداشت محتمل تر است.
من از کجا می آیم؟
من از کجا می آیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟
فکر می کنم این سه سطر در ادامه بند قبلی باشد و می شد با یک
فاصله خودش بند مستقلی باشد.
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغ ها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چشم خواب می نشست
از اینجا فروغ افق جدیدی در روایت خود باز می کند و سخن از
المان هایی می کند که تا به اینجای قصه نکرده بود و از این
تصاویر تا به انتهای شعر خویش استفاده می کند خاصه تصویر دو
دست سبز جوان که موج گسترده ای در شعر شاعران پس از فروغ ایجاد
کرد.
یکی از بارزترین وجوه این شعر تضاد است. تضاد بین دروغ و حقیقت
که از ابتدا وجود دارد. و دروغ همیشه با مرد و دنیای مردانه
همراه است و حقیقت با نشانه های زنانه ای مثل خورشید...
ترکیب سیاهی ظالم به همراه چراگاه عشق خوش نشسته است.
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
لحن عهد عتیقی (منظور کتاب عهد عتیق است) فروغ در این سطرها
خودش را به رخ می کشد خاصه در سطر چرا کلام را به صدا گفتند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج انگشت شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست.
لحن متاثر از عهد عتیق در ابتدای این بند با نشانه هایی که
گویا از صلیب کشیدن عیسی سخن می گوید همراه می شود و در ادامه
تضاد بین توهم و حقیقت خودش را به رخ می کشد. از این بند به
بعد شعر دارای ساحت دیگری می شود.
سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست بجز حرف های ناگفته
من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشگان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشگان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشگان در کارخانه می میرد.
در این شعر هرجا که سخن از یگانه ترین یار می شود بلافاصله بار
ابهامی شعر افزایش پیدا می کند. شاعر از گفتن می ماند اما
گنجشگان نه، این دور افتادگی انسان از طبیعت و انتقاد فروغ به
مدرنیزه دوباره در این بند جان دوباره ای می گیرد، و در انتهای
بند صراحتا از مرگ زبان گنجشگان در کارخانه می گوید.
این کیست این کسی که روی جاده ابدیت
بسوی لحظه توحید می رود
و ساعت همیشگی اش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند
این کیست که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند.
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده است
شعر عملن در ساحت دیگری رقم می خورد سخن از لحظه توحید می شود
و جاده ابدیت...
طنز پنهانی نیز در سطرهای منتهی به بانگ خروسان، قلب روز و بوی
ناشتایی وجود دارد.
در دو سطر پایانی بند شاعر دوباره به روایت اصلی خود باز می
گردد و از زنی می گوید که میان جامه های عروسی پوسیده است اما
به طرز گروتسک واری تاج عشق نیز به سر دارد.
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند...
بند معرکه ای است این چند سطر جان کلام شعر و نسخه فشرده شده
این شعر بلند است. مرد را از طنین کاشی آبی تهی می کند و چنان
تقدس مریم واری به خویش می بخشد که روی صدایش نیز نماز می
خوانند. البته نمی توان به سادگی از تصویر بدیع و غریب نماز
خواندن روی صدا گذشت...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاههای وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی...
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند.
و این صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید، باید، باید،
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...
در ابتدا فروغ سخن از مرد گفت، بعد تصاویر موازی با این بند را
با تصویر انسان پوک و... آورد و در اینجا صراحتا سخن از جنازه
می کند و می گوید زمان آن رسیده که مردها و دنیای مردانه به
زیر چرخ های زمان له شوند.
من از کجا می آیم؟
پرسشی که در جهت خودشناسی و پاسخ به بند آغازین شعر یعنی این
منم زنی تنها می باشد. در اینجا شاعر تعیین موقعیت و در جستجوی
هویت خویش است.
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.
تکراری در جهت ایجاد لینک با سطرهای پیشین و حفظ وحدت ساختاری
شعر، البته نکته ای که وجود دارد این است که اگر از وزن نیمایی
شعر بگذریم گفتم در ابتدای سطر دوم کاملن حشو است.
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبر آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.
شاعر در حال رسیدن به باور تنهایی ابتدایی شعر است. و چهار
سطری پایانی بند از همان پاساژ هایی است که فروغ اعتقاد داشت
باید در شعر باشد و باعث می شوند شعر تمام نشوند هیچ گاه ابهام
معنایی که در این 4 سطر پایانی این بند وجود دارد به ویژه با
دایره واژگانی شهادت، پیغمبر، آیه، منور، راز، شمع وجه دیگری
در حوزه تاویل می گشاید.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد
شاعر در سفر خود در طول زمان به نقطه ای رسیده که دیگر هیچ راه
امیدی نیست و تمامی شواهد حاکی از رسیدن مرگ است.
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوارن می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد، ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
عدم قطعیتی که در این بند نسبت به حکم کلی صادر شده در بند
قبلی بود نشان از نگاه متفاوت فروغ که از سینما تاثیر گرفته
شده است می دهد. تعلیقی که در پایان بندی این شعر وجود دارد.
کلمه شاید و تصاویری که منجر به شکوفه دادن دو دست سبز جوان می
شود. مخاطب را در خلسه ای ذهنی فرو می برد.
و دوباره کلید واژه ای یار، ای یگانه ترین یار که همیشه
این شعر را به ساحت دیگری می برد.
موخره
این شعر تضادی بود بین مرد و زن، بین مرگ و زندگی، بین دروغ و
حقیقت و فروغ فرخزاد در یک حرکت مواج سطح به سطح و بند به بند
ساختار تنومند شعری اش را حفظ کرد و با فرمی هذلولی وار سازه
ای در شعر فارسی ایجاد کرد که سابقه نداشته و نخواهد داشت. از
نظر وزن نیمایی نیز با گره زدن چند بحر بهم از پیشنهاد شعری
نیما عدول می کند و خود پیشنهاد تازه ای ارائه می دهد.
پیشنهادی که سرشار از سیالیت ذهن، روان بودن زبان و با بهره
گیری از تئوری محاکات است.
این شعر را نمی شود به طور کامل آنالیز و مورد تجزیه و تحلیل
قرار داد چون ابهامات و پاساژهایی در آن وجود دارد که پاسخی به
قطعیت نمی شود به آن ها داد. این از آن دست شعرهایی است که
هرگز پایان ندارند...
|