چند شعر از امیلی دیکنسون

برگردان: روشنک بیگناه

 

از تشنگی آب را می آموزیم
از اقیانوسهایی که گذشتند ، خشکی را
از رنج، جابجایی
از روایت جنگها، صلح
از یادگاری کپک زده، عشق
از برف، پرنده

 


 

می گویند
کلمه می میرد
همان دم که گفته می‌شود
من می گویم
زندگی را آغاز می کند
همان روز

 


 

کسی نیستم ، تو کیستی؟
تو هم آیا کسی نیستی؟
 پس حالا دو تا شدیم ، به کسی نگو
طرد می شویم،  می دانی که

چه غم انگیز است کسی بودن
چه آشکار، مثل قورباغه ای
تمام روز نامت را بگویی
به حشره ای که ستایشگر توست.

 


زنبور از من نمی ترسد
پروانه را می شناسم
آدمهای زیبای جنگل
مرا به مهربانی می پذیرند

جویبار ها بلندتر می خندند وقتی می آیم
نسیم دیوانه تر می نوازد
چرا چشمان من ، این نمناکی نقره فام ؟
چرا؟  ای روز تابستانی

 


رودخانه ام سوی تو جاری ست
دریای آبی، مرا خوشامد خواهی گفت؟

رودخانه ام در انتظار پاسخ است.
آه دریا، به مهربانی نگاه کن

برایت جویبارها را می آورم
از هر گوشه  که پیدایشان کنم

دریا سخن بگو
مرا با خودت ببر

 


 

خاطره روبرویی دارد و پشت سری
چیزیست مثل خانه
اتاق زیرشیروانی هم دارد
برای پس مانده ها و موش،

به عمیق ترین سرداب
 که معمار شکافش داد
  نگاهی کن،  در اعماق آن
 خودمان هم پیدا نمی شویم.