زیستن برای خود "در میان ِ مردم"

 

نگاهی به شعر "لازارو" از "سرنودا"

 

مسعود زاهدی

 

شاعر اسپانیایی لوئیس سرنودا [Luis Cernuda] در شعر "لازارو" [Lázaro] (از مجموعه­ی Las nubes - 1937-1940) به زیر پوست و یا به‌تر بگویم صدای لازاروس – که با دم ِ مسیح زنده شد- می‌رود. لازاروس ماجرا را از دید ِ خود تعریف می‌کند: چه‌گونه تن‌اش بیدار شده و باید به بیرون برود؛ باید، زیرا خودش نمی‌خواهد، او "تنبلی ِ مرگ" را تجربه می‌کند، به جست و جوی تاریکی است که شرم را پنهان می‌دارد.

رویا را دوباره دیدم، جنون را 

و خطای زنده بودن را،

هر روز رنج ِ گوشت بودن.

اما او مرا آواز داده بود

و کاری نمی‌توانستم کرد جز اطاعت. 1

 

لازاروس برخاسته از مرگ در خاموشی هم‌راه‌ ِ دیگران، از میان جهان ِ غریب و خالی، سوی خانه‌ای می‌رود که اجاق آن از خاکستر انباشته است. با دیگران می‌رود و سر میز می‌نشیند، اما نان به دهان او تلخ می‌آید، میوه‌ها بی مزه‌اند، آب کهنه است، تن‌های زنده هیچ تمنایی ندارند. و مسیح (که از او نامی آورده نمی‌شود)،

            می‌دانست که همه چیزی مرده است

            در من که مرده‌ای بودم

            روان در میان ِ مرده‌گان ِ دیگر. 2

 

لازاروس سر بر کف ِ دست او می‌نهد، "به نفرت از تن و جان ِ خودم"، و در سکوت از او می‌خواهد که زندگی ِ دوباره آغاز کند.

            گریان، ازو چنین خواستم،

            توان ِ تاب آوردن ِ نادانی‌م،

            و کار، نه از برای زیستن و نه از برای جان‌ام.

            برای حقیقتی که اکنون، به این دم،

            در این چشم‌ها می‌دیدم.

صبر زیبایی است.

می‌دانم که نیلوفر ِ دشت،

از پس ِ تاریکی ِ شب‌های بسیار

و انتظار در دل ِ تاریک ِ زمین،

با ساقه‌های سبز ِ سر کشیده سوی غنچه‌ی سپید

روزی شکوفا خواهد شد در جشن ِ باشکوه.   3

 

این شعر در زمان یا اندکی پس از جنگ ِ داخلی ِ اسپانیا نوشته شده است. به زمانی که سرنودا کشورش را ترک کرده و در انگلستان می‌زیست. آن را شرح و بیان ِ حس ِ تبعید نیز خوانده‌اند. فرد ِ تبعیدی که ناخواسته باید زندگی ِ نوینی در جای تازه‌ای آغاز کند. آن هم فرد ِ اهل ِ اندلس که باید به آب و هوای شمال ِ اروپا خو گیرد. اما درباره‌ی چیزهای دیگر نیز هست. به نخستین گام درباره‌ی شاعری. در سطرهای بعد این شعر، سرنودا با خود ِ شعر حرف می‌زند و این که در نوجوانی برای خدمت به او گزیده شده است: "چه می‌توانست بکند جز اطاعت از تو؟" در بزرگ‌سالی با این خدمت مشکل پیدا کرد، می‌خواست گاهی "برای خود، در میان مردم" بزید:

            اما بعد، بی تو و درمانده،

             به تو صدایی بخشید که رویا را آواز داد

            زنده در برده‌گی‌ش به این پاسخ:"معشوق من". 4

 

باز و از نو رسالتی گریزناپذیر. در شعر لازاروس، زیستن برای خود "در میان ِ مردم"، همان زندگی "در میان ِ مردگان" است. می‌توان شباهت‌های دیگری نیز یافت: در شعر- روایت دیگری، نوجوانی در میان جمعیت راه می‌رود و خون از رگ‌هاش می‌ریزد. او در شهر پرسه می‌زند، بی هدف، بی اندیشیدن به چیزی، بی حس یا احساسی در تن. "زندگی هم‌چون ندامت بود؛ می‌خواستم که از خود برانم. اما ناممکن بود، چرا که من مرده بودم و در میان مرده‌گان راه می‌رفتم." رهانیدن عشق و شعر از مرگ ِ روزمره. به هر دو نیز این جنبه را بخشیدن که همیشه از نو آغاز کنند: دوباره زاده شوند. یعنی که: وفاداری.

مساله این نیست که الهام را بگذاری تا به کار خود بپردازد و هر چیزی را به دل‌خواه راه ببرد. مساله حقیقتی است که با آن سر و کار یافته‌ای و باید روش کار کنی (trabajando)، کاری که کار ِ معمول نیست تا عرق به تن بیاید و ماهیچه‌هات کوفته شوند؛ نه، کار ِ صبر است و تامل، با مقدار معتابهی کنش پذیری:

La hermosura es paciencia  یا: Slowness is beauty

سرنودا نیز زیبایی را چیزی بیش از زیبایی می‌داند، او در شعر اخلاق نیز می‌بیند. "لازارو" در انتهای این شعر، باور را به میان می‌کشد؛ با اشاره به نیلوفران ِ دشت در انجیل باوری. می‌دانیم که نیلوفر دشت لازم نیست هم‌چون گل‌های ِ آذین جشن ِ سلیمان رونده و پیچنده باشند. این‌جا تردید در برابر اعتماد سر برآورده است.

سرنودا در شعر دیگری - زیارت (Peregrino) – به سفر اولیسه اشاره می‌کند و بازگشت او. او که خسته است از سفر، آرزوی دیدار ِ خانه دارد، در خانه انتظارش را می‌کشند. اما تو به بازگشت نمی‌اندیشی، می‌خواهی آزاد باشی و ادامه دهی، نه کسی به دنبال ِ تو است و نه کسی انتظارت را می‌کشد: 

            ادامه بده، ادمه بده و بازنگرد،

            وفادار تا انتهای راه ِ زندگی‌ت،

            دلتنگ ِ مقصدی آسان‌تر نباش،

            پا بگذار بر زمین بکر،

            با نگاه به آن‌چه که تاکنون دیده نشده است. 5

 

مارس 2007

 

1- (‘Sentí de nuevo el sueño, la locura / Y el error de estar vivo, / Siendo carne doliente día a día. / Pero él me había llamado / Y en mí no estaba ya sino seguirle.’)

2-  (‘Él conocía que todo estaba muerto / En mí, que yo era un muerto / Andando entre los muertos.’)

3-  (‘Así rogué, con lágrimas, / Fuerza de soportar mi ignorancia resignado, / Trabajando, no por mi vida ni mi espíritu. / Mas por una verdad en aquellos ojos entrevista / Ahora. La hermosura es paciencia. / Sé que el lirio del campo, / Tras de su humilde oscuridad en tantas noches / Con larga espera bajo tierra, / Del tallo verde erguido al la corola alba Irrumpe un día en gloria triumfante.’/)

4-(‘Pero después, pobre sin ti de todo, / A tu voz que llamaba, o al sueño de ella, / Vivo en su servidumbre respondió: “Señora.”’)

5- (‘Sigue, sigue adelante y no regreses, / Fiel hasta el fin del camino y to vida, / No eches de menos un destino más fácil, / Tus pies sobre la tierra antes no hollada, / Tus ojos frente a lo antes nunca visto.’)