دو شعر از ماندانا زندیان

 

1

مثل زن های کولی

 دنبال جاده های بی مقصد می گردم  

در گوشه های آغوشت

 

هوای دریا به سرم زده

و شرجی شانه هایت

 و امواج تنت

که بومی تنم شده اند

 

تو رفته ای

و آفتاب گردان های حاشیه ی دامنم

تا جنوبی ترین رؤیای خدا

قد کشیده اند.

 


عقل آبی ، ماندانا زندیان

2

 

تمام قد ایستاده ام

در همه ی بندرهای آسمان

و دست تکان می دهم

برای شوق آمدنت

که در قهوه ای خیس چشم هایم

غوطه می خورد

 

تند می شود

شور انتظار و تصنیف عریانی

و گیج می خورد لحظه

در نبض  نفس هایم

که با فال بوسه های تو

قافیه می بندد

 

خورشید، لهجه ی بومی تو را دارد

و دریا

خواهش تن من است

که خطوط کف دست عشق را

از جنگل سینه ی تو

 تا دورترین ساحل شب

می کشاند.

 

بالای صفحه