چند شعر از "کتاب
ترس"، جمشید مشکانی، چاپ اول ۲۰۰۲،
نشر باران، سوئد
۵
افتادهام اینجا
که افتادن بدانم چیست؟
من کیست؟
منم مگر همو نبود که میرفت آویزان از کلاه کبود و
خیس نوامبر
و در سینهاش کتابی کوچک میسوخت، با شعله
ی زرد ویسکی
و از خود ِ مست ِ غایبش میپرسید: راستی، چه میشد نوامبر به فارسی؟
و افتاده حالا
مثل تکه زغالی
پای دیوار خالی
۱۳
وقتی شاعر، بر کتاب جهان، تبصرهاش را نوشت
به تاج شاهی پشت کرد و
چنگ در گریبان دیوانه زد
و دیوانه
ی شهر از همه مهربانتر است
میزند زیر آواز
مستتر ترانهای برای تو
برای تو، که در پایان اندوه، گامهایت را دادهای به این من دیوانه
همین دیوانه که تو را
چو آتشی
انداخته
در دامان شهر
با من برقص
دیوانه!
۱۴
خواب تن ترد شما بود
شاید
ورنه چرا دندانهایم را با خون ببر خالکوبی میکردم
به این همه پیامبر دیوانه
به بیجهتترین قبلهها
چرا
سلام میکردم
با یاد پریروز شما نباید
شاید
دیوارهای غار را نقاشی میکردم
۱۷
در آغوش بهار کُندپا
این برف بیهنگام هم جایی دارد
گرما
در سینه ی من است
زنی را دوست دارم
سیگاری دستپیچ دود میکنم
و به پایان این شعر هم نمیاندیشم
۱۸
در این جهان فقط دو چراغ میتابید
یکی، چراغ خانه
ی تو بود
به دیگری
نمیرسیدم هرچه میرفتم
۱۹
بادبان بر دریاهای سندباد میپوسانم
نه سکانیم مانده، نه پرهیب جزیرهای میبینم
و در هر کوچهام هزار و یک گزمه
ی سیاه مست
خواب خون و توفان میبینند
آه اگر به نسیمی شهرزادانه میهمانم کند این آسمان
یا به لالایی تودرتو
بسترد از یادم
هیبت این دریای ناپیداکرانه
۲۱
آن دورها
جایی در جورجیا
باران میبارد
کف دستی بخار شیشه را میگیرم
بیرون، شبی تنها پی چهره
ی خود میگردد
من ماندهام در چهرهای که دارم
و نمیدانم جورجیا کدام گوریست
ولی وقتی زنی سیاه از ژرفای خود میخواند:
"...It’s a rainy night in Georgia
...I feel it’s rainin’ all over the world
میدانم که آنسوی چهره و
آنسوی تسکین پایان
جایی در جورجیا
باران هنوز میبارد
٢۴
باشد
بودن سیاه و نبودن سپیدش هم
باشد
حالا که بامداد سبز است هنوز و
رود هم، دوباره دوباره، میرود و
یادش دَرمان خوان ِ خالیهای تبدار ِ داستان است
پس چرا هی مست کنم من
و در کوچههای بی او، آرزوی او
چرا دوبیتی ِ کفشهام را هی پارهپوزار
او، تلخ و دور
مرده به مرگی تنها
من از نخست، تابوت او
۳۴
سیاگیسوش، نقاشی باد بر افق، باز
باز چاپاری نواسب در شیراز نگاه اوست
که باز میتازد و زغال گداخته میبرد
برای گرمابه ی شیرین
باز پوست ِ سمورانه شیر و دارچین
باز تشنهای چنگ در تشنه
ی دیگر
باز زابلی که چشم باز کند به شهر سوخته
باز شهر کرور کرور یاختههاش
که میپوسند شاد
۳۵
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
دریاش نمیخواهد مرا، مگر غریق
هرجاش غریب
و هر کجا سر میکشم
تماشای غیاب اوست
بر سبزهاش
- نمیدهد غلت بزنم-
زار میزنم
۳۶
از سفرهای نرفتهات میآیی، حافظ
و میبینی
عشق همینجا بوده، همیشه، در خانه
ی همسایه
دخترک ِ دیروز قد کشیده
زنی تمام
تمام ِ زن شده
دیدی دلا...
با من چه کرد دیده
ی معشوقهباز من
۳۸
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
این حرفها، این حروف، نهاده میشوند در سینی؛
برای فرانگ،
دختر جوان و زیبای ایرانی، که از کیر کلفت میترسد:
همین که شهاب رانهای تو سوخت خواب اتاق زیر
شیروانی را
مرا کشوری کور
به پادشاهی پذیرفت
و من حکم کردم:
ران بگشایی از ران. به نیمخندی بخواهی ببینم، ببویم، ببوسم، بلیسم...
نازت را. ولی بلافاصله بیدارم کنی با فحش؛ پوستم را بکنی، بیاکنی از
کاه، ولم کنی لای شاش و استفراغ کثیفترین میخانه
ی شهر، عوضیترین
پاسبانها را به سراغم بفرستی و بعد... بروی همه
ی این ها را، با هرهر و
کرکر برای همه تعریف کنی.
۴۰
بسیار باش، دهان من
اوست این!
با گریبان چاک و زنار سُست لکاته
با کونه ی داغ خیار، لای سُرین
با تلخون پایین
اینجا
همین
شهرکی در سوئد
روح زن ایرانی
پرسشی درشت
چشمهایی دشوار
و شعر خنزرپنزری فارسی
۴۵
برای به خواب رفتن کنار زنان اشکانی، دیر است
دیر است، دیگر
برای یادبود دوستی، با حروف یونانی، نقر کردن
کتیبهها سنگ مستراح و
تاکها مدفون در شن شور
و نسل به نسل
جهان ما
از ما
دورتر
حالا شکستمان را آموخته، باش آمیختهایم
و دیر است، شاید برای اندوه رفتهها داشتن
و شاید اندکی زود، برای دست بر ناف نامحرم زنان اسلامی لغزاندن
۴۷
گفته بودند هست
هم زبان هست
هم تن
- هم تنهایی پر از صدا و تن-
و من
میان این همه رفتامد
باز هم جزیره ماندهام
خشکسالم را درخت نشاندهام
شب ِ سرم را چراغهای قرمز کاشتهام
و در میهمانیام
تنها و مست
نشستهام
۴۹
نمیبینم فرق پر و خالی
تفاوت آبادی و تنگسالی را، دیگر
سهم من هم همین جهنم ولرم است، لابد
همین خیابان شلوغ، ولی بی حرف
و نباید حرفی بگویم
از خانهخرابیهایی که نه خوشبختترم کردند
نه داناتر
که، مثلا، من هم بودم
دیدم چطور آدم و حرف و حرکت
حفره ی شلوغی میشد در روح
و حالا در این کافه
ی مست
همه خوبند
من هم
نشستهام
پس از سقط جنینم
و زنم!
۵۰
ملّا میرفت و ... از الله میترسید. بر او سخت
میگرفت الله ولی با بوی خامِشان میرفتند این نوجوانان دهاتی
پاورچینپاورچین میان کرتهای زعفران و تیرگی روح ملا را رگ رگ
میکردند از زرد لذت و دلهره. ملّا آیهای زمزمه گرفت زیر لب. اما آیه
هم سکس و کشتزار را نزدیک هم میبرد و اِذن دخول میداد، از هر راه. چه
کند ملّای ما با جوشش خون؟ ملّا از خون میترسید؛ پس همهاش از خون
میگفت و میداد خونها را دیگران بجایش بریزند. آخر ملّا وسواس دارد
در پاکیزگی؛ مثلاً انش را با دست ِ خیس پاک میکند.
از الله میترسید ملا. و تا برملا نشود ترسش، میترساند
همه را، به نام چیزی که خودش هم نمیدانست چیست. ولی برای نامیدن جهل،
لامش را مکرر میکرد و ا مینامیدش. خودش هم شک کرده بود که الله شاید
پرونده ی ترسها و تردیدهای اوست. پس مهم بود که دیگران اللهش را جدی
بگیرند. و چیست از ترس جدیتر، از ترس
جِریتر؟
ملّا میرفت
میرود
ما هم سایه ی دراز و مضحک ِ او.
|