مار پله:
مادرم گفت:چشم خورده ای،بهتر از اینها بودی هیچگاه بهتر از این نبودم نیمه نهفته چیزهایی که می نویسم خوشگل برای چشمهایی که پر از زنم و هر قدر آدم باشم،پشت این نقابی که بر چهره ام می کشم،هیچم! تن های زیادی بزرگ کردم چیزی قرض ندادم تنها قرض الحسنه خدا در بهشتی مفلوج شده ام گندم می شوم زیر دندان فرشتگانی که خوب می دانند برای خوب بودن، بها باید داد و گناه زاییده خیال آدمیزادی که شفای چشمهایش را چیزی مثل تقدیر دزدید. دنیایی پر از الکل و سیگار زیر نورهای شلخته عق عق می زنم بهشت و تمام گندم اینجا پر از قوانین مارپیچ است که روی آرزوهایت راه می رود و می پیچد می پیچد و راه می رود تو،مهره کوچک مارپله زندگی وقتی خودت را میان آرزوهایت رویا می کنی.
|