شقایق زعفری 

 

شیزوفرنی:

 

می رفت و می آمد

با کله هایی بریده

فنجانهای قهوه و رقص

کشیده می شد

خیلی ها شیزوفرنی تر راه می رفتند

دستهایشان  می افتاد تویِ جیبهایشان

پاهایشان شُل می شد رویِ آسفالت

دوست داشتند خودشان را بینِ دَری وَری های خیالشان،غرق شده ای خوشبخت تجسم کنند.

با خونسردی پیاده رو ها را نگاه می کردم و خیابان دید زده می شد

شیزوفرنی فهمِ نفهمی بود.

مانیفستهایِ زیادی دادم

بعضی کلمه ها خوشگل بودند

مثلِ رفتن،رقصین،دیدن

بعضی ها خوشتیپ بودند

مثلِ سوزاندن،کشیدن

و من دوست داشتم خودم را بینِ تمامِ این کلمات به نمایشی ابدی بگذارم.

خیلی حرفها مانده بود،پشت چراغ قرمز که مرا تا خودم معطل می کرد

و حالا که می خواهم بگویم،وحشتناک است....

تهرانِ لعنتی شعرِ من را دزدید

تهرانِ لعنتی که نمی خواست متنِ مرا در خودش حل کند

شاید می شد

شاید می شد روزگاری دیگر موهایم را بلند کنم و روی شانه هایم بریزم و پسرکان احمق این شهر عاشقم شوند

اما من عوضی تر،عاشق دختر همجنس بازی شدم که اشتباهی تمام شعرهایش بوی نرینگی می داد.

تمامِ مرا می گرفتند

اتاق

رختخوابم پُر از آنها بود

مظلوم تر از این حرفها بودم

جنگیدم

برای تمام روزهایی که باید مال من می شد و نشد...!!!

برای خودم،غرورم،بکارتم

یکی بیاید بشاشد به این بکارت هرزه گونه که در من رشد کرد و حالا مثل خوره ای افتاده است به جانم...

هیچ کدام از اینها برای من در زندگی،زندگی نشد...

باید کنارشان می خوابیدم

کنارِ شیزوفرنی با مخلوطی از مالیخولیایِ عصیانی خودم

کلمه را باید لرزاند

کلمه را باید رقصید

و حالا که به اینجا رسیده ام

می توانم جملاتم را پشتِ سرِ هم ردیف کنم...

خیلی ها را دیده ام که روزی هزار بار،مستِ سیاه

رویِ زمین دراز می کشیدند

خیلی ها حشیش در دست فکر می کردند

شاید، شاید

و تنها آنها بودند که بزرگ شدند و ما،بینِ مدرسه و کتابهایی که سهمی از کودکی هامان شد،ماندیم!

یکی یکی خواندیم

نخ به نخ کشیدیم و حالا به هیچ چیز راضی نمی شویم

دستهایت راه می روند

چشمهایت بسته می شود روی تمام فکرهای اَجق وَجقی که گوشه کنارِ مغزت تکان می خورَد

لعنتی؛

کمی،

تنها کمی راحتم بگذار

من بی مادریم را لا به لای پستانهایی بی شیر دیده ام.

باشد،اگر نباشی هم مادری ام ادامه می یابد...

کور خوانده بود...

وقتی با همه عروسی کردم و به موقعش مُخ زَنِ خوبی شدم که دل همخوابه اش را می ربود ،فهمید

فهمید بزرگ شده ام

دیر شده بود

خیلی دیر

تمام اینجا را پر از سیگار کنی،چیزی لای انگشتهای من دود نمی شود

همه را بخشیدم

به تختهای سمتِ راست

فقط راست و دلیلش خوبیِ راستی ها بود که چپی هایِ احمق را خمارِ خمار دوست داشتیم.

حیاط قشنگ بود با لباسهایِ سفیدِ یکدست

عروس بودیم و داشتیم با لباسهایِ سفیدمان زمین بو می کشیدیم و هیچوقت حتی جایی مثل آن شهسوارِ واماندهء پُر از بهار نارنجش برایمان عروس نشد...شد؟؟

چراغها روشن بود

زمین سرد بود و می خواست خودش را پاک کند

به تمام خودش عق زد

خیس شدم

جیغ کشیدم

از رختخوابم می ترسیدم

حمام آماده بود

زیرِ داغیِ آب،که هِی تنم لیز می خورد و حرف می زد.

مسخره بود

بچگی هامان را بزرگ کردیم

کودکی هامان روی عروسکهایی تپل و سفید پخش می شد

حیاط با تابستانی از باغچه و اسباب بازی

شرور بودیم و می خواستیم توی کوچه های محله مان راه برویم و تخمه بشکنیم

شایعه ها می ریختند

خاطرات و مدرسه

شعر و گیتار

دستهای شیزوفرنی لمس شد

لکنت گرفته بود بیچاره و می خواست به تمام لختی ام دست بزند.

گول خورده بود

با لباس سفید عروسی ام داغ شدیم و خندیدیم و خندیدم...

بیا دست بزن...

دستها بالا...

روی سرت...

حالا خودت را لمس کن

آرام...

لبهایت

هیس!!

گردنت

هیس!!

دراز می کشیم و در هم غرق می شویم.

 

 

  شقایق زعفری

 

 

 

سکوت:

 

مثل مادری که باید مادری کنی و مادری می کنی

هیچ دستی نیست،تو را ثابت کند

می چرخی و می جرخی و مثل زمین حالت بهم می خورد و اینها کهاینجا و آنجا نشسته اند،فکر می کنند،ویار کرده ای و بکارتت دست خورده نگاههایی  می شود که شیطانی تر از ابلیس اشکهایت را پاک می کنند و دوست ندارند خودت باشی و گاهی در خیابان آنقدر فریاد که حتی فکر دیوانگی از سرت پرت و پسرکی موسیاه که عاشقانه هایش را هفتاد و چهار سال پیش برایت نوشت در آینه شکل فرشته ای کوچک شود.

و تو سهمت از زندگی دروغی است که گریه می کند و اشک می ریزد و نمی خواهد فریاد بزند...

دروغگو نیستم و تن به همخوابگی های سالهایی دور می دهم ،کنار کسی که در کودکی صرع تنش را بلعید و شبی از شبها در نور و شلختگی آهنگ تو را بویید و بعد جای پنج انگشتش ،نیم دایره ای شد روی پوست شکم و مادرش افسانه ای از قبیله های آدمکشی خواند و او رفت،رفت...

مثل باران که بارید و رفت

مثل موج که کوبید و رفت

مثل کوه که گر چه ماند اما دلش را سنگی سیاه ربود و رفت

رفتن،نبودن،سرچشمه چشمهایی خواهد شد که به دور خودت بپیچی و بگویی:خسته ام!

و کسی نیست این خودکار لعنتی را از دستهایت بگیرد و ننویسی:تنهایم!

مثل مادرم که همیشه دستش بر خالی پدر جرخید و پدر که دود پشت دود و بعد دیوار،در،دیوار،در...

خاموش،آرام

رام و صبور

بهتر از اینها فکر کن

و باید یادت برود،بیماری قرن جدید ایدز است که خونهای قاتلی مثل خودت را پس زد و تو...

تو چی...؟؟

تو کی...؟؟

بحثهای بیهوده

زمانهای تلف شده و تو که فسیل فکرهای مسموم ،حتی یادت می رود صابئنهای معطر بهتر از مایع ظرفشویی برای شستن تنی کثیف...

و اولین بار،اولین کس،چگونه خودکشی کرد؟؟!!

و موفقیتش آیا همین بیمارستانهایی بود که آزادیشان کشتن آدمهاست و سرم که می چسبد به تنت،کبود!

موعظه،کنفرانس و بحثهای داغ

اینجا حالا آدمی است که می خواهد بگوید: س س س سکوت

و سکوت میوه ای که در دهان آدم شکست                دوستت دارم

حوا زلیید

ما مردیم،زنده شدیم

آفریدیم و با همان خوی مادری مان کشتیم

کشتیم

جنگ پشت جنگ

 

آیا خدا قاتل بود

نوشت نوشت

ما گفتیم :خم شو،راست شو،و به پاهایش بیفت

و این معنای ابرقدرتی بنده شد

وقتی حافظ کفشهای لنگه به لنگه نبات را جفت می کرد و می گفت:یا الله

کفری شدن خدا دیدن داشت و ظرف بلور گلداری که در مطبخ بی گاز و یخچال نبات شکست و او گریست و گریست و حافظ ،شاعر شد

نوشتن یعنی فاصله را کوتاه کردن و من نمی دانم از چی لذت بردن است و می خواهم حلق آویز شوم به دور خودم و از این بالا که نمی دانم تا پایین ... پرت

پرت از تو و آرزوهایی که آن بالا نشسته اند و خاک می خورند و نباید گردگیری کنی مثل قاب عکسهای فوری روی میزهای اتاقت

صندلی هایی خالی و هیچ دستی آنها را پر نمی کند و تو پر می شوی و خالی می شوی و نقش صندلیهای شکسته داری و تمام خانه های ویران شده از جنگ،سیل،زلزله...

بازیگری قشنگ است،وقتی در شروع چیزی قرار داری که باید مدان آن را بازی دهی و می دهی...

یادت باشد خوب گریه کنی

خوب مریض شوی

چرا می نویسم؟؟!!

ضعیفه دوست داشتن کار مردهاست

فکر کردن و از همه بیشتر نفس کشیدن

نفس نمی کشم تا ده و بعد می گویم عاقل باش،عاقل...

من عاقلترین احمقها بودم و می گفتم:دوست داشتن خدایی است که در معبدهایی دور دوستمان دارد و
 می داند،درد کشیدن درد دارد و سخت است مثل خوبها به چیزهایی خوب فکر کرد

یکنفر بیاید من را از منی که دیگر نباید من باشد،بگیرد

و ای کاش پدر

 زنده به گوری را دوست داشت و روحم را در قفس قناریها نمی آویخت

ومن آویخته می شوم از هر چه من ،آدم و بیشتر از مردهایی که...

دروغگو،دروغ نگو

من دروغگویم

وظیفه ام دروغگویی ،خیانت،قتل و جنایت

و شاید نمی کشم کسی را مثل این جانی های هفت تیر بدست تلویزیون،اما کشته ام خودم را در آینه هایی که گوشه گوشه اتاقم نشسته اند و من و تنهایی هایم را دید می زنند...

همه چیزی به هیزی می زند!

ساعتها پا روی پا انداخته اند و یادشان می رود،بگویند:زندگی خریدنی نیست مثل باطریهایی که در قلبشان تپش یادشان رفته و من می دانم هیچگاه شاعر نخواهم شد

از فلسفه بیزارم

از صبح،غروب و تلفنی که زنگ می زند      دروغگو

باید کمی خوابید و پنجره ای را با تمام خاطراتش خواب دید ئ اینبار خواب پیامبری می بینم که دوست دارد زن باشد و من بلند می خندم و انقدر می خندم که...

بعدش را نمی دانم

مثل بعدهایی که همیشه باید باشندو بعدش معلوم نیست

لطفا کسی مرا به دارالمجانین هدیه کند و بدانید دیوانه شدن هنر قشنگی است و من کتبا و رسما خواهم گفت:دیوانه ام!

حالا زانو بزنید

حرفهایی قشنگ بلغور

ومن که پیامبری دیوانه و بدبین هستم

سرتان را لای گیوتین می گذارم و به آبنباتهایی که دستتان دادم ،نگاه می کنم

مردن شجاعت نیست

و اگر دیدید و ماندید،شجاعید

مثل من که تمام ترسهایم را زیر جوهر این خودکار می ریزم

مثل آبهایی که برای کاکتوسهای خانه ام می ریزم و نمی میرند و خشک نمی شوند

حالا که به چین های نداشته صورتم نگاه می کنم

یادم باشد

فردا خانه ام باید تمیز و مثل برق

و یادتان باشد

اگر خانه ای دیدید تمیز و مثل برق

خانه پیامبری است

که گر چه زن است و مادری می داند

زندگی را دوست دارد.