|
|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
شیزوفرنی:
می رفت و می آمد با کله هایی بریده فنجانهای قهوه و رقص کشیده می شد خیلی ها شیزوفرنی تر راه می رفتند دستهایشان می افتاد تویِ جیبهایشان پاهایشان شُل می شد رویِ آسفالت دوست داشتند خودشان را بینِ دَری وَری های خیالشان،غرق شده ای خوشبخت تجسم کنند. با خونسردی پیاده رو ها را نگاه می کردم و خیابان دید زده می شد شیزوفرنی فهمِ نفهمی بود. مانیفستهایِ زیادی دادم بعضی کلمه ها خوشگل بودند مثلِ رفتن،رقصین،دیدن بعضی ها خوشتیپ بودند مثلِ سوزاندن،کشیدن و من دوست داشتم خودم را بینِ تمامِ این کلمات به نمایشی ابدی بگذارم. خیلی حرفها مانده بود،پشت چراغ قرمز که مرا تا خودم معطل می کرد و حالا که می خواهم بگویم،وحشتناک است.... تهرانِ لعنتی شعرِ من را دزدید تهرانِ لعنتی که نمی خواست متنِ مرا در خودش حل کند شاید می شد شاید می شد روزگاری دیگر موهایم را بلند کنم و روی شانه هایم بریزم و پسرکان احمق این شهر عاشقم شوند اما من عوضی تر،عاشق دختر همجنس بازی شدم که اشتباهی تمام شعرهایش بوی نرینگی می داد. تمامِ مرا می گرفتند اتاق رختخوابم پُر از آنها بود مظلوم تر از این حرفها بودم جنگیدم برای تمام روزهایی که باید مال من می شد و نشد...!!! برای خودم،غرورم،بکارتم یکی بیاید بشاشد به این بکارت هرزه گونه که در من رشد کرد و حالا مثل خوره ای افتاده است به جانم... هیچ کدام از اینها برای من در زندگی،زندگی نشد... باید کنارشان می خوابیدم کنارِ شیزوفرنی با مخلوطی از مالیخولیایِ عصیانی خودم کلمه را باید لرزاند کلمه را باید رقصید و حالا که به اینجا رسیده ام می توانم جملاتم را پشتِ سرِ هم ردیف کنم... خیلی ها را دیده ام که روزی هزار بار،مستِ سیاه رویِ زمین دراز می کشیدند خیلی ها حشیش در دست فکر می کردند شاید، شاید و تنها آنها بودند که بزرگ شدند و ما،بینِ مدرسه و کتابهایی که سهمی از کودکی هامان شد،ماندیم! یکی یکی خواندیم نخ به نخ کشیدیم و حالا به هیچ چیز راضی نمی شویم دستهایت راه می روند چشمهایت بسته می شود روی تمام فکرهای اَجق وَجقی که گوشه کنارِ مغزت تکان می خورَد لعنتی؛ کمی، تنها کمی راحتم بگذار من بی مادریم را لا به لای پستانهایی بی شیر دیده ام. باشد،اگر نباشی هم مادری ام ادامه می یابد... کور خوانده بود... وقتی با همه عروسی کردم و به موقعش مُخ زَنِ خوبی شدم که دل همخوابه اش را می ربود ،فهمید فهمید بزرگ شده ام دیر شده بود خیلی دیر تمام اینجا را پر از سیگار کنی،چیزی لای انگشتهای من دود نمی شود همه را بخشیدم به تختهای سمتِ راست فقط راست و دلیلش خوبیِ راستی ها بود که چپی هایِ احمق را خمارِ خمار دوست داشتیم. حیاط قشنگ بود با لباسهایِ سفیدِ یکدست عروس بودیم و داشتیم با لباسهایِ سفیدمان زمین بو می کشیدیم و هیچوقت حتی جایی مثل آن شهسوارِ واماندهء پُر از بهار نارنجش برایمان عروس نشد...شد؟؟ چراغها روشن بود زمین سرد بود و می خواست خودش را پاک کند به تمام خودش عق زد خیس شدم جیغ کشیدم از رختخوابم می ترسیدم حمام آماده بود زیرِ داغیِ آب،که هِی تنم لیز می خورد و حرف می زد. مسخره بود بچگی هامان را بزرگ کردیم کودکی هامان روی عروسکهایی تپل و سفید پخش می شد حیاط با تابستانی از باغچه و اسباب بازی شرور بودیم و می خواستیم توی کوچه های محله مان راه برویم و تخمه بشکنیم شایعه ها می ریختند خاطرات و مدرسه شعر و گیتار دستهای شیزوفرنی لمس شد لکنت گرفته بود بیچاره و می خواست به تمام لختی ام دست بزند. گول خورده بود با لباس سفید عروسی ام داغ شدیم و خندیدیم و خندیدم... بیا دست بزن... دستها بالا... روی سرت... حالا خودت را لمس کن آرام... لبهایت هیس!! گردنت هیس!! دراز می کشیم و در هم غرق می شویم.
|