بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی ویژه ی 8 مارس |
شعر ها
|
مهری یلفانی |
میشه شعری مهری یلفانی
همیشه شعری پنهان است در گوشه و کنار این اتاقِ تلانبار از خاطره و اثاثه به درد نخور.
قلقلک می دهد گاه شعری دستهایم را پرسه میزند گاه شعری روی پلکهایم گاه هم مینشیند شعری روی دیوار روبرو که پرشده از خطوط درهم و برهم فکری مغشوش.
همیشه شعری نشسته روی طاقچهی این اتاق.
قلم که به دست میگیرم ورجه ورجه می کند شعر دم تکان میدهد شعر و بعد... مثل گنجشگی بازیگوش میپرد و مینشیند روی طنابی که بسته شده به دوسوی خاطره.
آه... همیشه شعری همیشه شعری.
24 مه 2005
برای پسرم آرش که چارلز بوکوفسکی را به من شناساند
و من که انگلیسی زبان مادریم نیست
حالا... نشستهام من اینجا و می دانم وقتی ابری است آسمان و باد قصه میخواند دردرختان یک نفردرسکوت زمزمه می کند و این سایه که دست میکشد روی پنجره نه خبر میدهد از شب نه به دنبال دارد صبحی تنها یک خیال است یک خیال سایه گون.
حالا... نشستهام من اینجا توی این اتاق که دیری است میشناسد مرا و خوابهایم را گاه که دلخور میشود از من پشت میکند به آفتاب و اجازه ورود میدهد به سایه و به من می گوید - خیالباف.
من گاه میخوانم شعر من گاه شعر چارلزبوکوفسکی را میخوانم که هم ساده است و هم پر از تصویرهایی است که تصویر نیست توضیح است قصه است و من چقدر قصههایش را قصههایش را دوست دارم و زبانش را که هم پیچیده شده در ایجاز و هم در سادگی و من که انگلیسی زبان مادریام نیست مثل یک گنگ – یک بیگانه – بیزار نمیشوم از هرچه شعر است و قصه به خود میگویم میشود شعر نوشت بدین گونه ساده با کلامی به پاکی آب و روشنی آفتاب که تیرگیهایش مثل سایه پشت پنجره سمج نباشد و تلخ.
مرداد 1382
|
فصلی نوین
گناه من این بود که لحظههای خوب بشارت را به خاک سپردم پشت پنجرهای نشستم
که به سوی هیچ باز میشد. میان عشق و گناه مرز دلهره بود که پوست مرا از هُرم درد میسوزاند.
اگر به کوچه نگاه میکردم سایههای شوم حدیث رسوایی میخواندد و من ز وحشت پشت تنهایی خویش پناه میگرفتم.
هر دریچه راه به رویا داشت آسمان و بیکرانگیاش معبد نمازهای شبانهام بود.
تمام شب با ستاره همخوابه میشدم تا بار بردارم از شفافیت.
همیشه دستهایم به بیهودگی پاهایم طعنه میزدند همیشه دستهایم پر از حرف بودند و هیچ کس پنجره را نمیگشود تا کبوترانی که میان انبوه حرفها لانه کرده بودند پرواز کنند و مرا با بهت آسمان عصر و تهاجم نور صبح پیوند زنند.
همیشه پشت دریچه بسته رازی بود که مرا در انتظار نگه میداشت در انتظار گشودن راز و خواندن همه کتابهایی که نیاکانم با دستهای خونین نوشته بودند و برای من جز درد وشرم چیزی به یادگار نداشت.
من در انتظار فصلی نوین هستم فصلی که باد آغاز ویرانی نیست و نسیم از پوست که گذر میکند قصه عشقهای خاک شده را باز گو نمیکند فصلی که شقایق یادآور شهیدان تاریخ نیست فصلی که کودکان گرسنه نان را در رویای خود تصویر نمیکنند و جهان شرمساری تاریخ خویش را به گذشتهها سپرده.. فصلی نوین.....
مهر 1376 ما… مهری یلفانی
ما ... خانههای جدا تختهای جدا خوابهای جدا حرفهای جدا فکرهای جدا رویاهای جدا عشقهای جدا داریم.
ما... جدا جدا زندگی میکنیم ما تکه تکهایم و به هرکس و هرچیز به فراخور تکه تکه از خود میدهیم و تکه تکه از او میگیریم.
این جدایی و این تکه تکه بودن سنگ ریزه می کند ما را نه سنگستان آوار میکند ما را نه دیوار قطره قطره می کند ما را نه موج که میغلطد رویهم، رویهم، رویهم و برمیگردد به دریاچه دریا اقیانوس یکی می شود موج با موج بزرگ میشود بزرگ میشود بزرگ... و عظمتی میسازد ازموج که ملتمسانه میلیسید ساحل خاکی را و یا سرمیکوفت از سر خشم و خروش بر صخرههای سنگی.
ما جداییم و جدایی مان حد و حصری ندارد گاه میگنجد در چهار دیواری گاه نمی گنجد در بی نهایتی ما اینیم، تکه تکه جدا جدا و هر تکه افتاده جایی جدا برخاک.
آفتاب که میتابد ابر که میغرد باران که میبارد و خاک که پذیراست پذیرای رویش.
13 مارچ 2006
شعر
شعر مثل نهال گل سرخ است کاشته که شود باران که ببارد آفتاب که بتابد و نسیم که بوزد رشد میکند قد میکشد برگ باز میکند شکوفه میکند گلباران می شود و عطری میپراکند مستی آور.
شعر مثل عشق است نطفه که ببندد آتش میزند هیاهو به پا میکند روز و شب با توست مثل دم و بازدمت مثل تپ تپه قلبت مثل پوستت مثل پاهایت مثل دستهایت.
شعر این است همیشه با توست دم و بازدم میزند و تو بی شعر مردهای چنان که بی دم و بازدمت.
24 مه 2006
شعر
مینشینی روی خستگیهایت و میگویی از دلتنگیهایت حرف روی حرف مینشیند کاغذ پشت کاغذ سیاه میشود و هیچ نمیماند مگر بهت خالی یک سکوت و یک شعر.
17 آگوست 2006
|
|
برگردان : مهری یلفانی
|
چارلز بوکوفوسکی یکی از شناخته شدهترین نویسندگان معاصر امریکایی در شعر و نثر است و بسیاری ادعا میکننند که یکی از تاثیرگذارترین شاعران میباشد. او در سال 1920 در آندرناخ آلمان متولد شد. پدرش یک سرباز امریکایی و مادرش آلمانی بود. در سن سه سالگی به امریکا آورده شد. در لوس آنجلس بزرگ شد و مدت پنجاه سال همان جا زندگی کرد. اولین داستان خود را در سال 1944 وقتی که بیست و چهارسال داشت، منتشر کرد و از سن سی وپنج سالگی شروع به نوشتن شعر کرد. او در 9 مارچ 1994 در سان پدرو کالیفرنیا در سن هفتاد و سه سالگی، مدت کوتاهی بعد از آن که رمان Pulp را به پایان رساند درگذشت. او در طول زندگیاش بیش از چهل و پنج مجموعه شعر و نثر که شامل رمان اداره پست (1971)، آدم همه کاره (1975)، زنان (1978) ژامبون روی نان سیاه (1982) و هالیوود (1989) منتشر کرد. در میان کارهای جدیدیش که پس از مرگش منتشر شد، آنچه مهم است آن است که چطور در میان آتش راه بروی (1999)، همه شبها را باز کن: اشعار جدید (2000)، مکاتبات چارلز بوکوفوسکی و شری مارتینلی از 1961 تا 1967 (2001) و شب دیوانگی با صدای قدمها: اشعار جدید (2001). تمام کتابهای او به دهها زبان ترجمه شده و شهرت جهانی اش از بین نرفتنی است. Ecco در سالهای آینده، مجموعههای دیگری از کارهای قبلی و اشعار جمع نشده او را منتشر خواهد کرد.
|
تنها یک سروانتس
فایده ندارد، باید قبول کرد، برای اولین بار انسداد نوشتن گرفته است گریبانم را بعد از پنج دهه ماشین کردن یک بهانه دارم حالا: بیماری دراز مدت و 70 سالگی در همین نزدیکی و امکان همیشگی لغزش وقتی به 70 سالهگی نزدیک میشوی. اما واقعیت این است که سروانتش کار بزرگش را نوشت در 80 سالگی اما چند سروانتش وجود دارد؟
لوس شدهام من با ساده خلق کردنِ و حالا این فلاکتِ انسداد.
و حالا یبوست روحی و زود رنجی من دو بار در این هفته، فریاد کشیدهام من بر سر زنم یک بار شکستهام لیوانی را در ظرفشویی بد حال اعصاب خراب، بدین گونه بد.
باید قبول کرد انسداد نویسندگی را. جهنم، خوشبختم که زندهام، خوشبختم که ندارم سرطان. خوشبتخم به صد راه گوناگون. گاه در شب در تخت یا در ساعت یک یا دو صبح فکر میکنم به این که چقدر خوشبختم من و همین بیدار نگه میدارد مرا.
همیشه نوشتهام من به طریقی خودخواه، که خوشحال کند خودم را با نوشتن زندگی را بهتر زیستهام من.
حالا، انسداد.
میبینم پیرمردهای دیگری را که نشستهاند روی نیمکتهای ایستگاه اتوبوس، خیره شدهاند به آفتاب و هیچ نمیبینند. و میدانم هستند پیرمردهایی دیگری در بیمارستان و خانههای پیران که نشستهاند روی تختشان غُر میزنند برای لگن مرگ مهم نیست، برادر، زندگی است که سخت است.
نوشتن بوده است چشمه من از جوانی بوده است فاسق من عشق من قمار من.
لوس کردهاند خدایان مرا.
نگاه کن، هنوز من خوشبختم، برای نوشتن در باره انسداد نوشتن بهتر است از ننوشتن هیچ چیز ننوشتن.
همدم
تنها نیستم من این جاست او. گاه فکر میکنم رفته است بعد برمیگردد صبح یا ظهر یا شب.
پرنده ای که هیچ کس او را نمیخواهد مال من است او پرنده درد ترانه نمیخواند آن پرنده تاب میخورد روی شاخه.
|
بزرگترین بازیگر روزگار ما
چاق تر و چاقتر میشود تقریباٌ طاس چند تار مو دارد که در پشت سر می پیچد و میبندد با یک نوار لاستیکی.
خانهای دارد روی تپه و خانهای هم در جزیره و چند نفر که میبینند او را بعضی به شمار میآورند او را بزرگترین بازیگر زمان ما.
چند دوست دارد، خیلی کم با آنها، بهترین اوقاتش خوردن است.
در اوقات نادری که به تلفن جواب میدهد معمولاٌ با پیشنهاد برای بازی در یک استثنا ( به او گفته میشود) یک فیلم
جواب میدهد با صدایی بسیار ملایم:
"اوه، نه، دیگر نمیخواهم فیلمی بسازم..."
"میتوانیم بفرسیتم برای شما فیلمنامه را؟"
"بسیار خوب..."
بعد هیچ خبری از او شنیده نمیشود دوباره.
معمولاٌ کاری که او و دوستانش میکنند بعد از خوردن (اگر شب سردی باشد) چند گیلاس میزنند و نگاه میکنند به فیلمنامه که میسوزد در بخاری.
یا بعد ار خوردن ( در غروبهای گرم) بعد از چند گیلاس فیلمنامه یخ زده را از سردخانه برمیدارد. چند ورق را میدهد به دوستانش و چند ورق را نگه میدارد برای خودش بعد با هم از روی ایوان پرتاپ میکنند آنها را مثل بشقاب پرنده بیرون در فضا در دره باریک پایین.
بعد همه آنها برمیگردند داخل و به غزیزه میدانند که فیلمنامه بد بود (حداقل، او احساس میکند و دیگران قبول میکنند آن را.)
دنیای واقعاٌ خوبی است در آن بالا آنجا درآمدهای خوب خودکفاها و کمتر وابسته تغییرات.
آن همه وقت برای خوردن نوشیدن و در انتظار مرگ مثل هرکس دیگر.
|
|