بایگانی      صفحه اول        شعر      نگاه      کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 

 


روشنک بیگناه



شماره های سبز ساعت
غوطه ور در تاریکی
نیمه شب
از خواب صبح برخاسته ای
سوت کتری
خانه را روی سرش گذاشته است

شاید بارا ن می بارد
شاید روی صدای خیابان
پتوی سفیدی پهن شده است
و فکر کرده ای
مگر همین  اتاق چه عیبی دارد

 

همیشه منم
که باید
بعد ازعبور از تاریکی
در نور این شماره های لرزان
زنگ را به صدا در آورم
صدای تو چیزی بگوید
وقتی اتوبوس
پایین خانه منتظر است
گوشی تلفن
نفس نفس بزند
بمیرد
 

برف دیگر نمی گنجد در پنجره
کتری از ناله می افتد
صبح بخیر   

 

 

 

 

 

 

 

1

تمام من چهره ای می شود
ذره ذره خالی
از قاب ها و نرده ها
دیوارها و چمن های گوشتخوار

برای دلی که هر روز
خود را در ایوان می شوید
حوله ای سپید بیاور

هیچ چیز جابجا نمی شود

 

2

 

در اتاقی که گریبانش را تا بالا بسته است
بخار
تمام چراغ ها را پوشانده است

نیمی دروغ و نیمی رفتار
نارنجی ست که برای خودش
بی فصل چرخ می زند

می خواهی پرده ها را ببندی
تابستانی که رفیق نیست
پشت شیشه
در گودال ها می بارد

 

 

 

 

ایکاروس

ترکاندن پوست
وقتی تابستان از من می شکند
و هیچ چیز دیگر عوض نشده
به جز غذای رستوران ها و مسیر اتوبوس ها

 بال هایم  که ذوب می شوند
تقصیر خودم است
حالا این کشتی نشد
بعدی را خواهی گرفت


تابستان برای پرواز فصل خوبی نیست .

 

 

 

باد هایی پُر از برف
برف پیچیده به دورِ باد
سخت ترین زمستان این سال ها
که کاج هم لرزیده باشد
 

زمان با ما نیست
چلچله ها کمی زود رسیدند امسال
زمان ما را به عقب نمی راند

 

صدای کامیون در نیمه شب
بی صدای ریختن شن بر برف

 

پشت شیشه ام
پشت پنجره ای عریان
صدای تو خوابیده است
برف راه را بسته بود
دیر پیدایت کردم
صدایت بر پیام گیر خفته بود

زمان برای ما کاری نمی کند

اگر تمام دیوارها را
با تصاویر شیری رنگ خواب می پوشاندم
اگر تمام راهروهای دنیا
پُر از چتر های گم شده بود
باران
       باران می ماند
 

زمان ، زمانش گذشته است
دیرتر
   دیر می شود
کامیون دوباره شن می ریزد روی جاده ها

 

 

 

 

1

خواب هم می آید روزی
خواهی دید
با صورتک هایی  آویزان بر دیوار

چشمی باز می شود
دری قفل

عصری تعطیل
کشتی پهلو می گیرد
لنگرها
   زنگ زده
پنجره ها  تخته کوب

مرز  می‌شکند
پرده می افتد
.

 

2

 

آن گوشه می ایستد
در تاریکی

پرده ی خالی چشم می دوزد به من
چرا به من؟

 

 

3

 

همان وقت ها هم پیدا بود
از صدای ناشی در
یا بارانی که
فروشندگان دوره گرد را بیچاره کرده بود
باید می‌آمدی
تا من از پشت مجسمه ها بیرون بیایم
زمین چند بار بگردد
تا این گلبرگ های خیس
میان زرورق های روز پیر نشوند
باید می‌آمدم
تمام قطار های عالم هم  دیر می رسیدند
اگر برف
فرودگاه ها را می‌پوشاند
باز هم شانه هایت روی همین کاغذ نشسته بود

چند بار دیگر بگردد دوران خوبست؟


 

 1

به نیم هم نرسیده
ما ُمردیم

شهر را دیگر نمی شناسد باران
شاید برف یکدستش کند
فکر می کنم
آوردن نام این همه جسد کار درستی نبود
هنوز به نیم نرسیده پیروزیم
بدنهای سوخته را کجا می برید؟
شما هم ترسیده بودید؟
این غبار سرد
چطور حافظه ی ما را پوشاند؟
به نیم نرسیده هنوز
هیچ کس نبرده است .

 

 2

خواب دیدم دیشب
نشسته بود
روی پله های قدیمی نزدیک تر به من

صدایش می پیچید
در نورِ مهتابی خیابان بلند
در اتاق
باران به پنجره ها می کوبید
 درخت سپیدار هر نیمش  سویی  خمیده بود
(این قسمت بیداری بود)
خواب بالکنی ست در فضای بی نفس
کسی نشسته  کنارم
 که هیچ وقت نیامده است 

دورست این ناودان به دریا

 

 

 

شهر هم به رویت نیاورد
می دانی
نه به مناره اش می رسی
نه به نقاشی های میدانش
نه به پایین این صلیب حتی

شهر جای آدمها می نشیند
معشوق می شود
گاه نگاه پر پنجره اش را
از رودخانه می گرداند

معبدی ست
هر گوشه اش معبد

برای تور و راهنما
باید بلیت می خریدیم
ما این چیز ها را نمی فهمیم
خیره  خیره شویم
مردمک هامان اشک شوند
تمام شمع های جهان را روشن کنیم
ما این چیزها را نمی فهمیم

برجها سبز می شوند
مجسمه های روی پل
حباب های هوا را
بر دست های سنگی شان نگاه می دارند

ترا در قلکی می اندازم
تا برای شهر شمعی روشن کنم.

 

       2

این تابستان چتر آلود
بیهوده طولش می دهد
وقتی که گلفروشی همیشه باز است
و شمعدانی ها را
می توان در گلخانه کاشت

آفتاب یکبار سر زد
وقتی که در
چند بار صدا کرد و بسته شد
لبها بسته شد
انگشتان چفت
            در هم قلاب

در حسرت بماند مثل میدان های نچرخیده
باران ببارد
تعطیلاتمان خراب شود

کنارمان راهنما گذاشته اند
پر از تاریخیم
پر از چراغ
ساعت پنج
درها که بسته شوند
نگهبانها
یکی یکی بروند با چتر های نیمه جان
صورتم را در پیراهنت پنهان کن
تابستان باشد برای بعد.

 

 

      3

ورمیر 7

 

باران خواهند خورد
شیروانی ها
شکی نیست
باد حتما سوت می کشد
میان صف  رازقی ها
قاب خالی ست
*
از سه قامت
             یکی ایستاده
                        دو نشسته
سکونی که از میانش موسیقی سر می کشد
                                                در گوشه ی اتاق
میزدر انتظار جلودار خانه است
سه قامت
            یکی ایستاده
                          دو نشسته
در پستویی انتظار می کشند.

  

 

* اشاره به نقاشی "کنسرت" است که در دهه ی هشتاد قرن بیستم از موزه ی ایزابلا استوارت گارنر در بوستون، به سرقت رفت و تاکنون پیدا نشده است.

 

 

ورمیر 8

 

چه می شود گفت
وقتی که از دورها
به شهرت  نگاه می کنی
و من
شماره شماره خانه ها را رد می شوم
تو دورترین نقطه را انتخاب می کنی
پیدا نکرده ام 

نوری بر سطح آب
قلم قلم
         رنگ رنگ
که می داند از این فاصله
به هم چه می گویند؟
صدای آب می آمده
یا خنده ی زمین

من جا را پیدا نمی کنم
این بام ها رو به گم شدن
اند

چرا یکبار اینجا آمدی در هوای باز؟
چرا دیگر نیامدی
؟

 

 

1

 

انتهای راه
 میدانچه ای ست
که تو را غمگین نمی کند
آدم های تندیسی
گاری های دست فروش
 کافه ی گوشه ی میدان
بوی قهوه 
پرسه ای که باید زد
بی آنکه پایانی در کار باشد

فکرش را بکن
سال های عاشقی
همه از همین راه رفته اند.

 

Pieta

سر بر زانویم که می گذاری
چشمانت را که می بوسم
دهانت را
کاری بکن نگاهمان کنند
یخبندان نزدیک است
پوست شکاف بر می دارد

سر انگشتانم را که بر گلویت می نوازم
به خواب می روی
و به خواب اگر بروم
از یاد می روی

سرت را پایین می گیرم
روی زانوها
و می گذارم کف دست های سوراخت
بیفتند
     روی دامن سنگی من .

                                        ژانویه 2006

 

 

اگر نباشد
به شهر ی بزرگ می روم
با خیابان های پهن و درختان کوتاه
و اتاقی
که پنجره اش رو به پلی سفید باز شود
هر روز بعد از ظهر
از کنار بندر
که در بادی سرد خود را مچاله کرده
پیاده می گذرم
اگر معشوق نباشد
زبانی تازه یاد خواهم گرفت
رقصی تازه
کتابی  می خرم
از کتاب فروشی قدیمی
و پشت شیشه می مانم تا باران تمام شود
از پله ها بالا روم
کنار پنجره
رو به پل
به تماشایی که انگار
هیچکس تماشایم نمی کند

--------------

 

 

 

  جای واژه همیشه خالی می آید
منحنی ها و جدول ها
می خواهند چیزی به یادم بیاورند
خاطره قد نمی دهد
فاصله می گیرم از دیواری که قطره های درشت باران
از آن سرریز می شوند
فاصله می گیرم
از ابری که بزرگوارانه بر من
اسید می بارد
از سایه هایی که همیشه در سفرند
کابوس هایی که برمی گردند
جای واژه
ورم می کند
سرخ می شود
بعد خالی می آید .

 

2

همه به یک طرف قایق کج  می شویم
طپشی پر رنگ تر از امواج
"دلفین"
یکی می گوید
"شاید نهنگ "
مثل قل قل آب
حباب می ترکد
ماهی های بزرگ به استقبالمان آمده اند
مرغ های دریایی به بدرقه
تنگه می گذرد
دریا می آید
در قایق پخش می شویم
و روزنامه ها را
بیرون می آوریم .

 --------------------

 

  از کجا بدانم کیست ؟

 

براي خاموشي تا خواب بيايد
داستاني بنويس
از سالگرد‌هاي فراموش شده
جشنهاي پشت تقويم

پله
ها به سوي پاگرد
                         پرتاب مي‌شوند
از کجا بدانم کيست
که پشت قدمهاي من سايه مي‌چيند
يا کجاست
سايه‌اي که هنوز تمامش نکرده
حجمي گرفته و از من
جلوتر قدم مي‌زند

 

بنويس
         بيشتر
و مرا بهتر
             پنهان کن.

 

 

 1

بعد از ظهر‌هاي داغ
ريحانها قد مي‌کشند
عطري خاک گرفته
زير ناخنهايم

لازم نيست آب بپاشم
بين ساعت چهار و شش عصر 
قرار است رگبار شود
از اشيايي که سخن مي‌گويند مي‌ترسم 
به صد متريشان هم نزديک نمي‌شوم

مثل "خودش مي‌شود"
"لازم نيست"
"قرار نبوده"


پيش از باران
کشتي مي‌رسد و مردگان  را
به سوي آرامش مي‌راند
جنگ از ياد مي‌رود
 

اشيايي که سخن گفته‌اند
بي آنکه در چشمانم نگاه کنند
مرا عجيب مي‌ترسانند.

 

 2

 
روزها،
 نوامبر و خرگوش ها
جنگل را جلو می آورند
تا پشت حیاط
شب
راسوها
پشت خمیده
اول سراغ سطل های آشغال می روند
بعد می کشند جنگل را
با پاهای درازشان
دور،
دورتر
تا صبح زود

یک شب بادی که می وزد
یک روز عصری که می خزد
گاهی هم
(این دیگر به صبح و شب بستگی ندارد)
بوقلمون های وحشی
در محله پیدا می شوند
دسته ای ، خانوادگی
با قل قلی که حتی
گربه هم دهانش باز می ماند.

این شعر قبلا در سایت صحنه ها گذاشته شده است

 

 

سکوت
از خوابم پراند و کشاند
پشت پنجره ی سفید
برگشتم
کولاکِ  برف
ودیوارها خسته تر

روی میز
فهرست لوازمِِ ِ با خود برده ام
فراموش
نیمه تمام
پیش از کمی مردن

سفر
همیشه
دو روز بعد از بازگشت
                               تمام می شود.

 

 

می ترسم عاشقانه ای بنویسم و
عشق تمام شود
مثل خوابی که نباید تعریفش کرد
یا شادی  که آدمها را
از حسودی سیاه می کند

پس چرخی مهربان می زنم
به سعادت نسبی خودم می خندم
دنیا را به کاغذ می بخشم  و تو را به نفسهایم.

2

چتری از باران باز شده است
بر آسمان هولدن
دور و بر
رعد است و صاعقه
که چنگ می زند بر صورت غروب
چراغ ماشین ازباران نمی گذرد
ده ها صاعقه
در همین مسیر کوتاه
مرا می سوزانند
در آتش سردشان.

 

 

قبل از رسيدن

 

بلند هم شود از سينه
پخش می‌شود در حیاط
گوشههای خانه
چند شيشه می‌شکند
چند درخت می‌اندازد
لگدی به ميز آشپزخانه
چمدان های باز‌گشته

به چيز‌های دير رسيده شباهت دارد
                                            غنيمتست
 پل‌ها را خراب می‌کند
بر کوبه‌ی در می‌رود که ...
                                      نمی‌کوبد
اين هم سالی ديگر
مثل تمام سال‌ های نيوانگلند.

 

 

میز صبحانه همیشه در انتظار ماست
در گوشه ای از اطاق های این عالم
با رومیزی گلدار کتان و
دو فنجان
( قهوه را روی میز می گذارند
چای را خودت می آوری)

همیشه گوشه ای برای ما هست
اتاقی که پشت پنجره اش
تا صبح
باران باریده باشد
و شسته باشد
لحظه ای را
که می نشینیم و
                   قهوه را می آورند.