1
انتهای راه
میدانچه ای ست
که تو را غمگین نمی کند
آدم های تندیسی
گاری های دست فروش
کافه ی گوشه ی میدان
بوی قهوه
پرسه ای که باید زد
بی آنکه پایانی در کار باشد
فکرش را بکن
سال های عاشقی
همه از همین راه رفته اند.
Pieta
سر بر زانویم که می گذاری
چشمانت را که می بوسم
دهانت را
کاری بکن نگاهمان کنند
یخبندان نزدیک است
پوست شکاف بر می دارد
سر انگشتانم را که بر گلویت می نوازم
به خواب می روی
و به خواب اگر بروم
از یاد می روی
سرت را پایین می گیرم
روی زانوها
و می گذارم کف دست های سوراخت
بیفتند
روی دامن سنگی من .
ژانویه 2006
اگر نباشد
به شهر ی بزرگ می روم
با خیابان های پهن و درختان کوتاه
و اتاقی
که پنجره اش رو به پلی سفید باز شود
هر روز بعد از ظهر
از کنار بندر
که در بادی سرد خود را مچاله کرده
پیاده می گذرم
اگر معشوق نباشد
زبانی تازه یاد خواهم گرفت
رقصی تازه
کتابی می خرم
از کتاب فروشی قدیمی
و پشت شیشه می مانم تا باران تمام شود
از پله ها بالا روم
کنار پنجره
رو به پل
به تماشایی که انگار
هیچکس تماشایم نمی کند
--------------
جای واژه همیشه خالی می
آید
منحنی ها و جدول ها
می خواهند چیزی به یادم بیاورند
خاطره قد نمی دهد
فاصله می گیرم از دیواری که قطره های درشت باران
از آن سرریز می شوند
فاصله می گیرم
از ابری که بزرگوارانه بر من
اسید می بارد
از سایه هایی که همیشه در سفرند
کابوس هایی که برمی گردند
جای واژه
ورم می کند
سرخ می شود
بعد خالی می آید .
2
همه به یک طرف قایق کج می شویم
طپشی پر رنگ تر از امواج
"دلفین"
یکی می گوید
"شاید نهنگ "
مثل قل قل آب
حباب می ترکد
ماهی های بزرگ به استقبالمان آمده اند
مرغ های دریایی به بدرقه
تنگه می گذرد
دریا می آید
در قایق پخش می شویم
و روزنامه ها را
بیرون می آوریم .
--------------------
از کجا بدانم کیست ؟
براي خاموشي تا خواب بيايد
داستاني بنويس
از سالگردهاي فراموش شده
جشنهاي پشت تقويم
پلهها
به سوي پاگرد
پرتاب ميشوند
از کجا بدانم کيست
که پشت قدمهاي من سايه ميچيند
يا کجاست
سايهاي که هنوز تمامش نکرده
حجمي گرفته و از من
جلوتر قدم ميزند
بنويس
بيشتر
و مرا بهتر
پنهان کن.
1
بعد از ظهرهاي داغ
ريحانها قد ميکشند
عطري خاک گرفته
زير ناخنهايم
لازم نيست آب بپاشم
بين ساعت چهار و شش عصر
قرار است رگبار شود
از اشيايي که سخن ميگويند ميترسم
به صد متريشان هم نزديک نميشوم
مثل "خودش ميشود"
"لازم نيست"
"قرار نبوده"
پيش از باران
کشتي ميرسد و مردگان را
به سوي آرامش ميراند
جنگ از ياد ميرود
اشيايي که سخن گفتهاند
بي آنکه در چشمانم نگاه کنند
مرا عجيب ميترسانند.
2
روزها،
نوامبر و خرگوش ها
جنگل را جلو می آورند
تا پشت حیاط
شب
راسوها
پشت خمیده
اول سراغ سطل های آشغال می روند
بعد می کشند جنگل را
با پاهای درازشان
دور،
دورتر
تا صبح زود
یک شب بادی که می وزد
یک روز عصری که می خزد
گاهی هم
(این دیگر به صبح و شب بستگی ندارد)
بوقلمون های وحشی
در محله پیدا می شوند
دسته ای ، خانوادگی
با قل قلی که حتی
گربه هم دهانش باز می ماند.
این شعر قبلا
در سایت صحنه
ها گذاشته شده است
سکوت
از خوابم پراند و کشاند
پشت پنجره ی سفید
برگشتم
کولاکِ برف
ودیوارها خسته تر
روی میز
فهرست لوازمِِ ِ با خود برده ام
فراموش
نیمه تمام
پیش از کمی مردن
سفر
همیشه
دو روز بعد از بازگشت
تمام می شود.
می ترسم عاشقانه ای بنویسم و
عشق تمام شود
مثل خوابی که نباید تعریفش کرد
یا شادی که آدمها را
از حسودی سیاه می کند
پس چرخی مهربان می زنم
به سعادت نسبی خودم می خندم
دنیا را به کاغذ می بخشم و تو را به نفسهایم.
2
چتری از باران باز شده است
بر آسمان هولدن
دور و بر
رعد است و صاعقه
که چنگ می زند بر صورت غروب
چراغ ماشین ازباران نمی گذرد
ده ها صاعقه
در همین مسیر کوتاه
مرا می سوزانند
در آتش سردشان.
قبل از رسيدن
بلند هم شود از سينه
پخش میشود در حیاط
گوشههای
خانه
چند شيشه میشکند
چند درخت میاندازد
لگدی به ميز آشپزخانه
چمدان های بازگشته
به چيزهای دير رسيده شباهت دارد
غنيمتست
پلها را خراب میکند
بر کوبهی در میرود که ...
نمیکوبد
اين هم سالی ديگر
مثل تمام سال های نيوانگلند.
میز صبحانه همیشه در انتظار ماست
در گوشه ای از اطاق های این عالم
با رومیزی گلدار کتان و
دو فنجان
( قهوه را روی میز می گذارند
چای را خودت می آوری)
همیشه گوشه ای برای ما هست
اتاقی که پشت پنجره اش
تا صبح
باران باریده باشد
و شسته باشد
لحظه ای را
که می نشینیم و
قهوه را می آورند.
|