بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 

 

  سهراب رحیمی

 

با این منم  به سوی تو

اگر بشناسی اش اگر

با پرده های خواب

  پنهان در من می شود

می گریزد تا تو

که پنهان در تو هستی

و مرا به من پرتاب می کند

تبعید می شود در خود که با خود

دوباره بنویس نامش را  ستاره بود

رفتن را می رود اما مانده است میان حرف ها  حرفه ها

 بپوشانش

می ترسم امشب پرنده بر ایوان تنها شود

و او در خواب

درد در درد در درد

می سوزد لای موهایش که سیاه شود سیاه بماند

بی با تو  بودن حرف در حرف گم  شود

در یادهای کوچک

لحظه های درازای قرنی کوچک

که در تو ریخت

سرازیر از سراشیبی روز که سرنگون شد

سر بر سر و تن مطنطن

صلات ظهر بود یا نمی دانم کدام

 کجای سرم بودی

گفتی بیا  در من بمیر

آمدم

سر بر سینه ات گذاشتم

تا  در تو بمیرم.

 

سهراب رحیمی

 

1

 

وقتی که خود را گم می کردم

بیراهه می فهمید

و در دیرگاهان ناتمام تن

آب می شد

و من

بی آنکه بیندیشم

تمام شب

به تو فکر می کردم.

 

2

وقتی که دندان ها، درد را در آغوش می کشند

خاکستر حضور، آرام در برف رها می شود

سنگ ها بوی سایه می دهند

سیاه در سفید در سکوت غرق می شود

دریچه ها، فراموشی را به خاطر می سپارند

دست ها، خلا را نقش می بندند

سحر دراز کشیده است روی خون خودش

موش ها، صداها را به اعماق میریزند

مرگ، خاکستر بال ها را می سوزد

و پوست، پرمی شود از

تصویرهایی که تاریکی را حفر می کنند.

 

 

سهراب رحیمی

 

 

لرزش تن من از صدای سربی تو بود

شیرین ترین بیداری که در خواب تعبیر شد

به فرشته ها نیازی نداشتم

 آسمان هم رویای دوری بود

اما آواز تو در صبحگاه بوسه و عشق

می توانست حتی جنازه ای را بیدار کند

خاموش از برابرم گذشتی

با سیگاری بر لب و

انعکاس آرامشی از میان پرده های خواب

شراب، سرخی ی لبهای تو بود در فصل جنون

انفجار زیبایی

در مجمع الجزایر سرگردانی

و دستهات، پنجره ای به سوی بهار

خلیج آغوش با سمفونی لبخندها و بوسه ها

برهنه بیدار دراز می کشیدی بر بسترت رها

بی هیچ هراس سقوط

با سنگهای باستانی در دست و گوشواره هایی از صدف

و نفس هایی از آتش

در کوهستانی عظیم با شانه هایی به درازای ابرها

و چشمهایی از ستاره در شب

همچون بهاری کوچک روان شدی در اتاق

آرام آرام فرود آمدی بر سینه ی لحظه ای که پربود از اشتیاق

با بنفشه هایی در سینه و ماهیانی میان بازوان

که تمهیدات عین القضات و غزل های خواجو

شرح دریاهایی بود که ما درنوردیده بودیم به فصل عشق.

 

 

سهراب رحیمی.....
 

برای آزیتا

 

*

حرف ها

 در انگشتها

می چرخد و

در حجم هیچ

فرو می رود

فواره ها به دور آفتاب و

دلتنگی های پلنگ

کنار نقره

 

دندانش را در آب می ساید

و ناگهانی که

سرخ می وزد

از پرنده های سبز

تا نرمه های گوش

از شکسته های ابرو

تا تیشه ای میان استخوان

که سر در پیشانی فرو می برد

 

غلتان و شناور در کابوس

از میان دریاچه های شمال

نه آمستردام می ایستد

نه استکهلم خیسم می کند

در انحنای همین گلو می خشکم

 

کجای این خیابان

هزار ساله می شوم؟

دیگر هیچ جا نمی روم

همین جا می ایستم

تا بنویسمت

بر بیابانی

از شانه های تشنه ام

 

نگاه

پشت کرکره شعله می کشد

بخار، آتش می گیرد اینجا

 

لبه ی خیس ایستگاه

غبار  استکان

و ترمینالی

از اصطکاک نفس

 

تندیسی

در تقاطع تمثیل

گردباد کنار استکان و

چرخش انگشت

به دور تشنگی

تا گم شوم

پشت پلکهای تو

 

موجی که شب را

روبروی دهان باز می کند.

 

 

 

پیچیده در لایه های تنهایی

بافته  از شب های  شمال و

صبرهای طولانی

 

چون اسبی

 در آیینه

تمام شب می دویدم

و روز

در قاب ها پنهان

 نقش ها را گم می کرد

تا در خطوطی پیدا شوم

که مرا زلال  کند

 

مرا در این آبها بشویید

مرا  لای این کرباسها بپیچید

و تا ابد برایم شعر بخوانید

 

صدایم کنید

تا میان ترانه ها  طنین شوم

تا از خواب بیهوده ی شما

عبور کنم.