مینو نصرت

 

پیراهنی از دریا می پوشم

یک مشت آفتابگردان

بر صورتم می پاشم و

به قحطی

فردا

پای می نهم

 

 

تشنگی بزرگ شده است

هم قد تنها ئی ها

هم عرض شانه ها

هم سن موهایم

حرفی برای گفتن

اگر نیست

تشنگی زبان باز کرده است

و چشمه

چقدر ... دور به دنیا آمده

گرد باد است این که می چر خاند

گویائی ام را به آسمان

عطشم را بر زمین می پاشد

که قبیله ی آب

از حاشیه ی ما عبور می کند

دیوار ها هنوز ایستاده اند

من

حرفی برای گفتن ندارم

جز لبانم

که تکیه بر خاک داده و آب می خواهد .

 

 

2

 

 

به هوای تو

تا نیلوفر

دویدم

او

آموخته بود مرداب را

من

فرو رفتم .

 

 

3

 

در اشتیاق عطش

کم کم کویر می شوم

با جست و خیز بارانی ات

تنها

من وتو

راز دیوار ها را گشوده ایم

تشنگان

دیریست

رویای آب را از خاطر برده اند .


**********************

 

می خواهم

آنقدر مقابل این مترسکهای هیز

برهنه

برقصم

تا فصل خرمن بگذرد

و چینه دان آسمان

پرشود از پرنده