بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی |
|
|||
ماندانا زندیان
روان پریش
دیگر شبیه هیچکدام از خودهای خودش نبود هر چقدر هم آینه ها را موازی می کرد به تکرار خودش نمی رسید
آنقدرها روشنفکر نبود که جهان وطن شود ، بی وطن شد و تکه های از هم پاشیده اش را اینجا و آنجا جا گذاشت : در خاک خانه در آفتاب لس آنجلس سرمای سوئد پاییز نیو انگلند رنگین کمان مریلند و اصلا در هر چه رنگ و بوی خانه داشت خ...ا...ن...ه... می دانید ؟!
تقصیری هم نداشت زمین گِرد بود و جهان بیضی هرچه بیشتر ازخانه می گذشت بیشتر به آن می رسید
روان پریش تر از این نمی توانست باشد که دلش برای " بلقیسِ " " کلیدر " تنگ شود کیک یزدی بخرد تا بوی کاغذ روغنی اش دست خواب های نداشته اش را در ارتفاع کابوس های چهل هزار تکه بگیرد
هنوز دردیروزِ همه ی فرداهای بی وطنی دست و پا می زد .
زمستان یکهزار و سیصد و هشتاد و سه
من فرزند انقلابم
من فرزند انقلابم و تکفیر و تهدید و تبعید سرنوشت من است
گذشته ی غیر مجازم را سال ها پیش باطل کردند و به آن سوی مرز فرستادند و خاطره های نداشته ام قرار است تا چند سال آینده تهیه ، تا یید ، چاپ و منتشر شوند
من فرزند انقلابم و جنگ و فقر و زندان را خوب می شناسم
سنگریزه های سرزمین من هرگونه رؤیای عاشقانه را از هم می پاشند و ریسمانهای جهان سومی اش حنجره ی کودکان سیزده ساله را به بارگاه آسمان گره می زنند
من فرزند انقلابم و روزهایم را با یک فنجان خشم تلخ و چند حبه ناسزای انقلابی آغاز می کنم عدالت ، ندیده ام آزادی ،نمی شناسم و حالم از مردم سالاری اسلامی به هم می خورد
صدا و سیمای سرزمین من بیمار است و بوی تند استفراغ های خونی اش رسانه های دهکده ی جهانی را به سرگیجه می اندازد
من فرزند انقلابم نسل ممنوع پیش از خود را ندیده ام و لهجه ی غلیظ نسل بعد را نمی فهمم
دانشگاه های سرزمین من پر از بوته های سیاه چماق اند و کتاب ها و جزوه ها و تخته های سفید کلاس هایم فقط حرف زور می زنند
من فرزند انقلابم و از روزی که خاطره های مصنوعی ام به زور بر دست های تاریخ نازل شود می ترسم .
ماندانا زندیان پاییز یکهزار و سیصد و هشتاد و سه
ماندانا زندیان پاییز
هزار حرف نگفته مانده بود و * * *
مثل غریبه ها هزار پاییز کوشیدم و نتوانستم .
مهر یکهزار و سیصد و هشتاد و سه غربت
دیوار
تلفنی که صدایت را از یاد برده
تلویزیونی که حقارت انسانی ات را
روزنامه ای که سرطان جنگ دارد
صندوقی که نامه هایش
سکوتی که آموخته لبخند بزند
استراحتی که نداری
و چای . . . و سیگار . . . و . . . تنهایی
چقدر بهانه اینجا پاشیده اند
چقدر بهانه
شهریور یکهزار و سیصد و هشتاد وسه
|