بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها         شعر، علیه فراموشی

 

 

ماندانا زندیان  

 

 

 

"من راست گفته ام و گریسته ام

و این بار راست می گویم تا بخندم " *

احمد شاملو

 

از بغض ها و آیینه ها

 

دنیا پر از پرندگان بی آسمان

و آدم های بی ستاره است

و فردا همیشه آینه اش را

جلوی صورتت نمی گیرد

 

خورشید اما

 بادکنک سرگردانی نیست

که در طوفان گم شود.

 

گل های سرخ قالی را

در آب و آفتاب و بهار هم

که غرق کنی

بازتر نمی شوند

 

تنهایی ات را در فنجان قهوه

ته نشین نکن

 

لا به لای این همه بیداد زندگی

چرا داد نمی کشی

تا بدهکار دنیا نباشی ؟!

 

تو فکر می کنی از عشق کمرنگ تری ؟

روزی که عکست را

مثل ستاره ی شمال

بر آسمان همه ی آلبوم های قدیمی ام

چسباندی

آنقدر در هزارتوی بغض هایت

آبی شدم

که قاصدک های سفید صدایت را

از پشت مِه هم می شناسم

 

" تو خوبی

و این همه ی اعتراف هاست " *

 

زندگی برای این همه تنهایی

کوچک است

دستت را به من بده

هیچ چیز نمی تواند

جلوی دریا شدن ما را بگیرد .

 

 

خرداد هشتاد و چهار

 

 

 

* برگرفته از سروده ی " نگاه کن " اثر احمد شاملو

 

 

روان پریش

 

دیگر شبیه هیچکدام از خودهای خودش نبود

هر چقدر هم آینه ها را موازی می کرد

به تکرار خودش نمی رسید

 

آنقدرها روشنفکر نبود

که جهان وطن شود ،

بی وطن شد

و تکه های از هم پاشیده اش را

اینجا و آنجا جا گذاشت :

در خاک خانه

در آفتاب لس آنجلس

سرمای سوئد

پاییز نیو انگلند

رنگین کمان مریلند

و اصلا در هر چه رنگ و بوی خانه داشت

خ...ا...ن...ه... می دانید ؟!

 

تقصیری هم نداشت

زمین گِرد بود و جهان بیضی

هرچه بیشتر ازخانه می گذشت

بیشتر به آن می رسید

 

روان پریش تر از این نمی توانست باشد که

دلش برای " بلقیسِ " " کلیدر " تنگ شود

 کیک یزدی بخرد

تا بوی کاغذ روغنی اش

دست خواب های نداشته اش را

در ارتفاع کابوس های چهل هزار تکه بگیرد

 

هنوز دردیروزِ همه ی فرداهای بی وطنی

دست و پا می زد .

 

زمستان یکهزار و سیصد و هشتاد و سه

 

 

 

 

من فرزند انقلابم

 

من فرزند انقلابم

و تکفیر و تهدید و تبعید

سرنوشت من است

 

گذشته ی غیر مجازم را

سال ها پیش باطل کردند و

به آن سوی مرز

فرستادند

و خاطره های نداشته ام

قرار است تا چند سال آینده

تهیه ، تا یید ، چاپ و منتشر شوند

 

من فرزند انقلابم

و جنگ و فقر و زندان را

خوب می شناسم

 

سنگریزه های سرزمین من

هرگونه رؤیای عاشقانه را

از هم می پاشند

و ریسمانهای جهان سومی اش

حنجره ی کودکان سیزده ساله را

به بارگاه آسمان

گره می زنند

 

من فرزند انقلابم

و روزهایم را

با یک فنجان خشم تلخ

و چند حبه ناسزای انقلابی

آغاز می کنم

عدالت ، ندیده ام

آزادی  ،نمی شناسم

و حالم از مردم سالاری اسلامی

به هم می خورد

 

صدا و سیمای سرزمین من

بیمار است

و بوی تند استفراغ های خونی اش

رسانه های دهکده ی جهانی را

به سرگیجه می اندازد

 

من فرزند انقلابم

نسل ممنوع پیش از خود را ندیده ام

و لهجه ی غلیظ نسل بعد را

نمی فهمم

 

دانشگاه های سرزمین من

پر از بوته های سیاه چماق اند

و کتاب ها و جزوه ها و تخته های سفید کلاس هایم

فقط حرف زور می زنند

 

من فرزند انقلابم

و از روزی که خاطره های مصنوعی ام

به زور بر دست های تاریخ نازل شود

می ترسم .

 

ماندانا زندیان

پاییز یکهزار و سیصد و هشتاد و سه

 

ماندانا زندیان

پاییز

  

هزار حرف نگفته مانده بود و
هزار راه نرفته
تا هزار بهانه دست نگاهت دهند و
بمانی . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

*            *              *

مثل غریبه ها
نمی توانم
که رد شوم از رفتنت

هزار پاییز کوشیدم و نتوانستم .

 

                              مهر یکهزار و سیصد و هشتاد و سه   

غربت

 

دیوار
دیوار
 دیوار 
دیوار  
     و دری که با نبض هر سر انگشتی بیگانه است

تلفنی که صدایت را از یاد برده
و سِل فونی که هرگز زنگ نمی زند
ساعتی که بهانه ای برای کوک شدن ندارد
و مانیتوری که بوی درد می
دهد 

تلویزیونی که حقارت انسانی ات را        
               به رُخَت می کشد

 روزنامه ای که سرطان جنگ دارد
و اخباری که سرزمین مادری ات را شلاق می زند

صندوقی که نامه هایش
با الفبای جان تو غریبه اند
و حرارت انسانیِ دست را
           نمی شناسند

 

سکوتی که آموخته لبخند بزند
بغضی که یاد گرفته نشکند

استراحتی که نداری
آرامشی که نمی شناسی
اشکی که نمی ریزی
و باغچه ای که دلت برایش می سوزد
 
_ ( مثل فروغ ) _

و چای . . .  و سیگار . . .  و . . . تنهایی
 

چقدر بهانه اینجا پاشیده اند
برای هجرت  

چقدر بهانه
تا یادمان نرود زنده ایم !

 

شهریور یکهزار و سیصد و هشتاد وسه

 

 

 ماندانا زندیان

                            برای پدرم

شب ها

وقتی انگشت های کشیده ی خاک

در گیسوان سیاهش می وزند ،

ته مانده ی نگاه کودکی ام

ستاره های نام تو را

تا پشت بام غربت ، پرت می کند

تا قارقار سیاه دلهره

از  شاخه های مهتاب بپرد .

 

( شانه های صدای تو استوارند

و از فرازشان می شود

جای خالی کلاغ ها را

با مِداد ، آبی کرد . )

 

*                         *                            *

 

 

روزها

وقتی نگاه دلواپس خورشید

در هیاهوی شهر

 دو دو می زند ،

 خاطره های تبعیدی ام

پژواک حضور تو را

در شرق تنهایی شان

دوره می کنند

و آرام می گیرند

 

 (دست های سکوت تو گرمند

و در پناهشان می شود

به خانه رسید. )

 

 

ماندانا زندیان

 

سبز را می گشایی

و نجوا می کنی جغرافیای اندامم را

 

فتح می کنم تو را و خودم را

و گم می شوم در هر دو جهان

 

 "زن"  شده ام

_تبعیدی حضور مردانه ی تو _

 

و تاریخ

سماع عریان لب هایم را

در موسیقی سرخ تنت

ثبت خواهد کرد.