بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 

 

منصور کوشان

 

لوح‌های کهن

حیرانی

برای قداست رقص رویا

 

شدن

شکل شگفت شگفتی ست

شکل شگفت شکفتن

در شکاف شگفت شکل

از شکفتن شگفت شگفتی

در شکل شگفت شکافتن شکل.

 

مردن

شکل شگفت شگفتی ست

شکل شگفت شکفتن

در شکاف شگفت شکل

از شکفتن شگفت شگفتی

در شکل شگفت شکافتن شکل.


 

سایه

  

سایه از سایه

سایه لیسده از سایه بر سایه در سایه‌

سایه در سایه

لیسده سایه

سایه به‌سایه

از سایه.


دار

 

زیبا نیست

در دار

دار در دار

هم

حتا داردار

در دار

از در دار بر داردار

 

حتا

تنها

دار

زیبا نیست.


 

گشت

 

 

گشت از من

منِ من از من

بر گشت من

از گشت من

چون گشت سنگ

از گشت سنگ من

از من

سنگ

گشت گشتاسنگ.

 

آسیاب

 

- این چرخ چرخ مدام چرخ

مدام در چرخ چرخ مدام در چرخ

از چرخ مدام چرخ در چرخ مدام.

 

- آسیاب

در چرخ چرخ مدام چرخ آسیاب در چرخ

آسیاب

آسیابان

از چرخ چرخ مدام در چرخ آسیاب در چرخ

آسیابان

آسیابان

از آسیاب

آسیاب و  آسیابان

از چرخ چرخ مدام در چرخ آسیاب و آسیابان در چرخ.

 

چشم‌انداز

  

چشم‌انداز بیداری‌

چشم‌انداز خواب

چشم‌انداز خواب

 چشم‌انداز بیدارخوابی

چشم‌انداز خواب بیداری

 

چشم‌انداز بیدار

چشم‌اندار چشم‌انداز

چشم‌انداز خواب

چشم‌انداز چشم‌انداز

چشم‌انداز خواب بیدار

چشم‌انداز چشم‌انداز.

 

شتاب

از شتاب افتادن آفتاب

در آفتاب                    آفتاب

در افتادن شتاب آفتاب

از شتاب آفتاب             ابر و آفتاب

از شتاب افتادن ابر و آفتاب 

در باران                   باران

از افتادن شتاب باران

از باران                    ابر و باران

از شتاب افتادن ابر و باران

در ابر و باران            ابر و آفتاب

از افتادن شتاب ابر و آفتاب

در ابر و آفتاب            آفتاب

از شتابِ افتادن آفتاب

آفتاب

از افتادن شتابِ آفتاب

باران.

از مجموعه‌ی لوح‌های کهن  

 

 

 

 

ُنه خطابه‌ی دیگر

 

خطابه‌ی صد و دوم

 

 

تا تمنای تو را هیچ جادویی پاسخ نیست

بگو سهم تو از این آسمان

کدام تکه است

تا سینه‌ام را در آن بگذارم

و دست‌هایم را ستون آن کنم.

 

 خطابه‌ی صد و سوم

 

دل‌تنگی‌ات را تا می‌شناسم

با رود چشم‌هایت

غرق می‌شوم

بر صخره‌ی گونه‌هایت می‌لغزم

در آواز لب‌هایت ورق می‌خورم.

 

 خطابه‌ی صد و چهارم

 

تا در سایه‌روشن منظرم

تویی

ایستاده زیر سقفی از یاس‌های پریشان

پروانه‌ها

بی‌تاب بوی تو

خواب از چشم‌هایم می‌ربایند.

 

 خطابه‌ی صد و پنجم

 

الفبای حضورمان را که دوره می‌کنم

هنوز نگاه تو

همان پرنده‌ی رویای جوانی‌ها است

و دست‌های زلال‌مان

هنوز در آسمان حوض پر تمنا.

 

 خطابه‌ی صد و ششم

 

این موج افتاده بر ماسه‌ها را

دریا باش

تا امید غلتیدن یابد

با تو یکی شود.

 

خطابه‌ی صد و هفتم

 

تا زمین را آسمانی است زلال

از آزاده‌ای که تویی

من از بستر تو می‌رویم

سبز می‌مانم.

 

خطابه‌ی صد و هشتم

 

تو آن کمان نوری

که هیچ پایانیش نیست

و ما هنوز چشم‌انتظار چشم‌اندازی

از نگاه تو‌

سرگردانیم در باغ‌ سایه‌ها.

 

 خطابه‌ی صد و دهم

 

من می‌دانم تو باز بازمی‌گردی

و به پیش‌بازت

باز چشم‌هایم را در راهت می‌نشانم

 

و تو می‌دانی

در چشم‌هایم هیچ رویایی نیست

جز بازخرامیدنت بر جلوخان منظرم.

 

 خطابه‌ی صد و یازدهم

 

گاه که روز بی‌سایه می‌گذرد

و شب

بی‌رویایی از تو

مهتاب نمی‌شود

باران شکلی از کلمه‌هایی است

که چشم‌های تو با من می‌گویند.

 

 

 

 

 

 

ُنه خطابه از خطابه های زمینی


خطابه‌ی چهارم

معنای شکفتن

در نگاه تو ست

معنای هر چیز که از زمین برآید

در بودن تو ست

اما تو باز

                   با هر نیاز

به‌آسمان نگاه می‌کنی!

 

خطابه‌ی چهاردهم

رنگ گیلاس‌ها را از گونه‌هایت می‌لیسم

خواب شیرین کودکی‌هایم سبز می‌شود

 

در منحنی‌ی چشم‌هایت می‌نشینم

زمین و من واژگون می‌شویم.

 

خطابه‌ی پانزدهم

شکل دوباره‌ی تو

طعم دوباره‌ی شکل است

 

پایت را بر زمین بگذار!

خورشید و ماه از کسوف نگاهمان می‌گذرند.

 

خطابه‌ی شانزدهم
 

بر سکوی زمین و چتر آسمان

                                        ایستاده‌ای

رویت این‌جا و رویت آن‌جا

 

این‌جا در آن‌جا و آن‌جا در این‌جا

گم‌شده‌است

 

تو نگین کدام خیال از کدام بیدارخواب‌هایی؟

 

خطابه‌ی هفدهم

 

لبانت که گل آتش باشد

غنچه‌های دلم می‌شکفند

 

بگو سریر عشق

از کدام نگاه

                    پایدار می‌ماند

تا هنوز چشمانم در راه گستران است.

 

 

خطابه‌ی بیست و چهارم

 

تو ستاره‌ی گرم مغاک‌هایی

بنفشه‌ی صد پر

 

بر حلقه‌ی استوارم می‌نشینی

مغاک بسته‌ات دهان می‌گشاید

 

از دهان تا دهان

آبشر لذت است و کیف سماع تن.

 

خطابه‌ی بیست و هفتم 

بیرون از نگاهم

                    می‌بینمت

بیرون از هر فاصله‌ای

آن‌جا که نه زمینی هست و نه آسمانی

آن‌جا که نه مکانی هست و نه زمانی

 

بیرون از نگاهم

باز کجا می‌بینمت؟

 

خطابه‌ی سی و چهارم

نامت را دوست دارم

بوی خاک می‌دهد

بوی تنت را

صبح که از خواب بیدار می‌شوی.

 

صبح که از خواب بیدار می‌شوم

تنت را در آب می‌شویم

نامت بوی تنم را می‌دهد.

 

خطابه‌ی سی و هشتم

خاک بوی تو را می‌دهد

بوی نافی را که مکیده‌ام

پس می‌توانم هر جا که باشم

تو را داشته باشم و باشم

تو را با دستانی از آذرخش و چشمانی از تنم.

 

از مجموعه ی منتشر نشده "خطابه های زمینی"

 

 

منصور کوشان

ُنه خطابه‌ی دیگر

 

خطابه‌ی صد و دوم

 

 

تا تمنای تو را هیچ جادویی پاسخ نیست

بگو سهم تو از این آسمان

کدام تکه است

تا سینه‌ام را در آن بگذارم

و دست‌هایم را ستون آن کنم.

 

 خطابه‌ی صد و سوم

 

دل‌تنگی‌ات را تا می‌شناسم

با رود چشم‌هایت

غرق می‌شوم

بر صخره‌ی گونه‌هایت می‌لغزم

در آواز لب‌هایت ورق می‌خورم.

 

 خطابه‌ی صد و چهارم

 

تا در سایه‌روشن منظرم

تویی

ایستاده زیر سقفی از یاس‌های پریشان

پروانه‌ها

بی‌تاب بوی تو

خواب از چشم‌هایم می‌ربایند.

 

 خطابه‌ی صد و پنجم

 

الفبای حضورمان را که دوره می‌کنم

هنوز نگاه تو

همان پرنده‌ی رویای جوانی‌ها است

و دست‌های زلال‌مان

هنوز در آسمان حوض پر تمنا.

 

 خطابه‌ی صد و ششم

 

این موج افتاده بر ماسه‌ها را

دریا باش

تا امید غلتیدن یابد

با تو یکی شود.

 

خطابه‌ی صد و هفتم

 

تا زمین را آسمانی است زلال

از آزاده‌ای که تویی

من از بستر تو می‌رویم

سبز می‌مانم.

 

خطابه‌ی صد و هشتم

 

تو آن کمان نوری

که هیچ پایانیش نیست

و ما هنوز چشم‌انتظار چشم‌اندازی

از نگاه تو‌

سرگردانیم در باغ‌ سایه‌ها.

 

 خطابه‌ی صد و دهم

 

من می‌دانم تو باز بازمی‌گردی

و به پیش‌بازت

باز چشم‌هایم را در راهت می‌نشانم

 

و تو می‌دانی

در چشم‌هایم هیچ رویایی نیست

جز بازخرامیدنت بر جلوخان منظرم.

 

 خطابه‌ی صد و یازدهم

 

گاه که روز بی‌سایه می‌گذرد

و شب

بی‌رویایی از تو

مهتاب نمی‌شود

باران شکلی از کلمه‌هایی است

که چشم‌های تو با من می‌گویند.

 

 

منصور کوشان

ده شعر از گفتِ سنگ‌ها

 

محک

 

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- تو     نه از سنگ‌ِ از آسمان‌سنگ

تو       نه از سنگِ‌ از زمین‌سنگ

تو       از سنگِ بی سنگارسنگ

سنگاش سنگ.

سنگ دیگر گفت:

- آسمان           از سنگِ سنگاش‌سنگ

زمین    از سنگِ سنگارسنگ

من       از سنگِ بی‌سنگاش‌سنگ

من.

 

ما و من

 

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- ما     سنگاسنگ

سنگار

ساکت و ساکن

تو       تنها سنگ

سنبات و سیال.

سنگ دیگر گفت:

- من    تنهاسنگ

بی‌سنگار

سنباز   سنباد

شما      سنگاسنگ

سنگار سنبالو

بی‌سنباد.

 

کتیبه  2

 

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- بر سینه‌ات

این نقش

نه سبز بهار

نه سبز سراب.

سنگ دیگر گفت:

- بر سبز عاشقان

نقش ست

تنها جان عاشقانِ سبز

سبز.

 

کلمه

  

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- کلمه‌

بر سینه

فخر سینه‌

سینه

از کلمه  

فخر کلمه.

سنگ دیگر گفت:

- سینه از کلمه

حافظه‌ی کلمه‌

کلمه از سینه 

سکوت سینه.

 

نقش

  

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- این نقشِ بر سینه‌ی تو

سال‌ها ست نه سبز می‌شود نه می‌افتد.

سنگ دیگر گفت:

- سرو عاشقان

فقط در جان عاشقان

زنده ست.

 

چرخش

 

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- این چرخش مدام را

پایانیش نیست

از این مرکزگریزی

بگریز!

سنگ دیگر گفت:

- تا آسیابان

اسیر آب و نان ست

من اسیر آب و بادم.

 

تبعید

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- دیری ست در تو می‌نگرم

تو نه به‌ماه می‌مانی نه به‌خورشید.

سنگ دیگر گفت:

- تبعید

از دست دادن جلوه‌های ظاهری ست

رسیدن به‌معنای خویشتن.

 

بی‌مرگی‌

 

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- این چشم‌انداز را

هزار هزار جلوه بوده ست

اما نه بدین سان که امروز

تاریک

بی‌آسمانی.

سنگ دیگر گفت:

- پاداش آزاد و مستقل زیستن

شکوه بی‌مرگی ست.

 

سنگ‌واره

 

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- همنشین آتش

کوه گشتی

همنشین آب

دُر

در همنشینی با انسان چیستی؟

سنگ دیگر گفت:

- سنگواره‌ی رویاهای پوچ.


 

هویت 2

 

سنگی به‌سنگ دیگر گفت:

- تو پویا بودی وهم‌سان زمان

شکلی داشتی.

سنگ دیگر گفت:

- مردن به‌از

بی‌چهره بودن ست.

 

از مجموعه‌ی "گفتِ سنگ‌ها"