از کتاب شعر سمفونی باران
دو زبانه ( فارسی/فرانسه) ژاله چگنی
1
هر صبح
پس میزنم
غم را و ملافه را
با خويش تکرار می کنم
بی حساب بايد شد
برای رهايی از تو
ازاين رنج و اين زندگی زمستانی
از عشقی که خاموش
وفراموش میشود
مثل خاکستر سرد
اشک ها از خاطرات من می آيند
میخواهم که نوشته پيروز شود بر درد
و قويتر باشد از او
برای بازگشتن
تنها شناسه ام
شعر است
2
خواستم بگويم
مهم نيست
اما دوروغی بيش نبود
زنی در سياه ترين نقطه چشمان من می گريست
نه تسليم گل سرخ
و نه شفاعت باران
دری به سوی يگانگی نگشود
3
مثل يک لالايی
که دوست داشتم آن روزها
ابتدا کلمات
بعد آهنگ
از يادم رفته ای
چيزی نمانده جز نامت
هر روز
با خود می گويی
: در فرصتی ديگر
روزها به تصرف
تکرار درآمده اند
و تصميم ها خوراک
ترديدند
ميداني که لحظه
های پر نشده
خاطرات ساخته
نشده اند
و کلمات نا نوشته
شعرهای از دست
رفته
شايد زود باشد
که به مصرف خاطره
بنشينی
يا در ذهن بسازی
آن چه را که با
او نساخته ای
شايد که بازگردی
شايد که باز گردد
شايد در يکی از
همين روزها
وقتی که فنجان
قهوه ای در دست
پشت پنجره
ايستاده ای
صدای گرم گوينده
راديو
و يا هيبت مرد
بلند بالای که از خيابان می گذرد
ياد او را تازه
کند
شايد به سوی
تلفن بروی
بعد در ميانه
راه
مقابل آينه توقف
کنی
و از اين که هنوز
زيبا هستی شادمانه آهی بکشی
و بعد لحظه ای
به تلفن نگاه
کنی
شانه بالا
بيندازی
و با خود بگويی :
...
2
با شعر تازه
چون قايقی آرام
دورتر می روم
از سروده پيشين
1
بسيار نوشته ام
بسيار
نوشته ای
هزار بار؟
بی چارگی اين قصه را چاره نيست
بايد شعری سرود
و تکليف« ترجيع بند » را يکسره کرد
2
در هر گام
به رنگی تازه قدم میگذاری
و هر حس را به نامی تازه می سپاری
آيا فراتر از تجربه می روی ؟
|