بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 

 

سه شعر از آن مایکلز (Anne Michaels)

برگردان: مینو هراتی

 

 

متولد 1952. یکی از مهم ترین شاعران کانادا به شمار می آید. چندین مجموعه شعر انتشار داده است و رمان Fugitive Pieces (1998) او موفقیت جهانی به دست آورده است.

 

                                                از دفتر: The Weight of Oranges

 

باران شب ِ خودش را می سازد

 

باران شب ِ خودش را می سازد، صبح های طولانی با چراغ های هنوز روشن

جلبک نایاب دریا بر کف اتاق و چسبیده به کفش هات،

از سایبان فولادی خیس گرده ی کهنه می خیزد.

نظم این است، این به هم ریخته گی در فضای باز میان ما،

لباس ها بر صندلی، کفش های فرو رفته در گل.

 

باران تند بوی خاک دارد

انسانیت پنجره هامان را روشن می کند،

سکویی نارنجی، اتاق ها که از بیرون می بینی.

به هرجا سقوط کنیم، تنها در خواب رفته گی.

پوشیده از آرامش سبز جنگل

تار و پود سربی هوا و دریا

آن گاه که شب، باران، فرود می آید میان ِ درختان.

 

 

 

                                                            از دفتر: Miner’s Pond

  

 

پسر برادرم

یک پاییز، یک بهار زیست.

 

به بیرون، به دشت های باز رانده می شویم

از احساس این که او به جست و جوی ماست.

 

فراز ِ ما غاز ها نقطه اند

جای زخم در حرکت، لرزان

به سان گرده های گل بر سطح ِ آب برکه.

انگار تن ما را هر سال حمل می کنند.

زمان، خون ِ ماست.

 

 

گل ها

 

لمس که می کنی، هرجای تنم را

پوستی تازه می روید، دریاچه ای در نور،

که حافظه اش، زبان گم شده اش را

گم می کند در زبان تو

و مرا می زداید و از نو می سازد.

 

هم اکنون تن چاره ای می اندیشد

برای شناخت ِ خود آن گونه که می شناسد

پاسخی به پوست دوم.

 

بیرون، صندلی بر ایوان چای خانه های خالی

چراغ میزهای بازار روز خاموش

گرچه خیابان هنوز در جنب و جوش

از تابستان انگور خرما.

به سان نور که می روید

از این خاک پوست انداخته

هر برآمدگی تنم با لمس تو برمی آید

باد جامه ام را بر پاهامان می گسترد

پیراهن تو گلی می شود در مشت های من.

 

                                                                        از دفتر: Skin Divers

سه هفته

 

سه هفته تمنا، آبی که سنگ را می سوزاند.

سه هفته خون ِ ببر،

شد آمد در زیر بی خوابی ی پرصدای ستارگان.

سه هفته ی پرجلا

هفته های نیمروز زمستانی، نیمه روشنا.

غرش از دور

اقیانوس که میان ما می گسترد، زمان می خمد.

سه هفته که تو در من جایی می یابی

نورانی چون چارگوشه های اعماق

با خط نئون.

سه هفته کشتی شکسته بر این جزیره ی دیوانگی

این رایحه ی لرزان نور شمالی.

هر گوشه ی تن زیر توفان

هر اندیشه ای در تعقیب خاطره ی لمس

سه هفته چشمان باز

زنگ که می زنی، نخستین پرسش ات:

بیدارت کردم؟

 

 

 

 

 

 

دو شعر از جکی کی

 برگردان: مینو هراتی

 

جکی کی (Jakie Kay)، زاده ی 1961 در ادینبورگ (اسکاتلند) از مادر اسکاتلندی و پدر نیجریایی. خانواده ی دیگری او را به فرزندی پذیرفت و بزرگ کرد.

دفتر شعرThe Adoption Papers  او در سال 1991 چندین جایزه دریافت کرد.  نخستین رمان او Trumpet در سال 1998 جایزه ی Guardian Fiction Prize را گرفت. قطعه های تله ویزیونی، نمایش نامه و داستان برای کودکان و نوجوانان نیز می نویسد.

این دو شعر از دفترOff Colour  گزیده شده اند که از کتاب های تحسین شده ی T.S.Eliot Prize در سال 1998 است.

 

خیالی

 

نخستین بار که دست بر تنش می گذارم

ناله می کند، شخصیت ِ من

نه یک شب و روز، که سه سال ِ مدام.

صدایی در گوشم، که می ژکد، می گرید، می نالد و فغان می کشد،

آه از نهاد برمی آرد، دم و بازدم. هِه.

می دمد، از نفس افتاده، بدمصب.

شهید بود او – عن دماغوی اسکاتلندی.

 

دل خوری، انباشته از اندوه، و هنوز به پیش و پیش و پیش

و پیش تر: دیدمش که می آمد، بی حال

پا می کشید بر کف. ای خدا توبه.

شوهرش که مرد نبود اصلن.

و او رفت؛ پیش تر. صدا در گوشم.

هه. صدای بیوه زن، نالان به هر ساعتی

خسته، مانده، و یک نواخت.

همان ناله ی دل خراش ِ همیشه گی.

انگار که بگوید "دیگه به این جام رسیده".

 

اما نه گلو داشت، نه تن، نه چهره

رنگ پریده و بی آرایش.

دست نداشت تا بینی ش را پاک کند، با دستمال سپید زبر.

چشمی نداشت تا اشاره کند

دندان نداشت تا بساید بر هم، مو نداشت تا افشان کند، و خاطره ای هم نه.

انگار بگوید "راحتم بذار. یکی پبدا می شه که یه وقتی منو راحت بذاره؟ نه."

 

روزی از پله ها به اتاقم رفتم

با مرگ در دلم، صدایی که در نمی آمد و دل خور از همه چیز

شکاک، با ترحم نسبت به خود، در اندیشه که این خیال مرا خواهد کشت.

نفس زنان بالا رفتم

می خواستم به خشم در او زندگی بدمم

نوری آبی در گوشه ای تابید

آن جا بود، آرمیده بر کف اتاق من،

کنار ِ در ِ اتاق ِ زیر شیروانی، زیر پالتوی کهنه ی پدرم

نفس زنان، با چهره ای اندک سرخ، خجالتی، سیاه

تن اش زمخت و گوشتالو.

بر زانوان شاعرانه ام افتادم و آرام نالیدم.

 

 

جعلی

 

صدای غیرواقعی هستم که حرف می زند.

نمی پذیرم که بگویند واقعی ام.

از هر چیز جعلی، غیر واقعی خوشم می آید.

تنم از فریب به لرزه ی لذت می افتد.

اشک جعلی را دوست دارم و تواضع جعلی را.

مژگان جعلی را و دندان های جعلی را.

کیف می کنم از دیدن شان در دهان

زمان تماشای سریال خانوادگی تله ویزیون، دانه ی مروارید

آن گونه که هالیوود می تواند باشد، نوشته ی بزرگ سفید.

چارگوش، ناخوانا، اندکی غریب.

دوست دارم کلاه گیس با موی مصنوعی را

باسن مصنوعی. پستان مصنوعی.

شیفته ی ابروان نازک شده،

ترسیده و برهنه، در اندیشه و بهت

تو که آن جا ایستاده ای.

دیوانه ی هر چیز جعلی

لحظه ای که از خوابی که خواب نیست بیدار شوم

برای باقی ِ روزی که نیست و من ساخته ام.

پوست سپیدکرده، کون چروکیده،

پستان وارفته، باسن کوچک، چانه ای از هیچ.

هیچ چیز به تر از زنی نیست که وانمود می کند.

بینی ام را ببین، پیش ترها گوجه فرنگی بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

کار ناجی است، کار آزادگر است

 

  نگاهی به یادداشت های روزانه سیلویا پلات (1926-1950)

مینو هراتی

 

سیلویا پلات، نویسنده / شاعر امریکایی پس از خودکشی در سال 1963 تبدیل به تمثالی از زن شده است که در آمیختن زندگی شخصی و زیست ِ هنرمندانه در گیر و ستیز است. اما در یادداشت های روزانه ی او، جز جانی آزاردیده؛ با فردی بی نهایت وفادار به ادبیات رو به رو می شویم. و این نمونه است.  

"شاید هرگز خوش بخت نشوم، اما امشب شادم." این نخستین جمله از یادداشت های روزانه است که سیلویا پلات در 18 ساله گی و به سال 1950 نوشته است. خسته از کار روزانه ی نشای توت فرنگی، ادامه می دهد: "حالا می فهمم آدم ها چه گونه بی کتاب و بی درس می توانند زندگی کنند." دمی می خواهد این گونه باشد، اما تنها دمی. در برگ بعد می نویسد: "من آدم ها را دوست دارم، همان سان که جمع کننده ی تمبر آلبوم هاش را." همه چیزی دست مایه است برای او، برای نگاه و مطالعه ی واقع گرایانه ی خود، برای شرح و برای (امیدوار باشیم) داستان ها و شعرها.

دفتر یادداشت های روزانه گردآوری یادداشت هایی است از جان ِ ناآرامی که فریاد می کشد و آرزوی مدام ِ نوشتن و انتشار دارد، هم زمان و مدام می ترسد از نتوانستن، از دست رد خوردن. رضایت در کار سیلویا پلات نیست. ناآرام است، شاد است، خشمگین است، افسرده است، انباشته از تردید، وهم و ترس. و در هر برگی از یادداشت های اثری از این احساسات دیده می شود.

ماه عسل، هم راه همسرش تد هیوز به اسپانیا می رود. می نویسد: "هم سری خوب، زیبا و بسی بسیار باهوش است. در سلامت جسمی و روحی کامل. (...) آرام با هم بیدار می شویم." تا در بند بعدی، پس از درگیری لفظی آه از نهادش برآید و پرشور از دردی گله کند که چونان چاقوی تیزی به تن اش فرو می رود: "تنها، بیش و بیش تر از همیشه تنها."

یادداشت های روزانه سیلویا پلات، که از دهه ی هفتاد سده ی پیش حضور سنگین و تمثال واره ای در هنر شعر دارد، شرح دوازده سال درگیری است با افسرده گی، زندانی ِ زناشویی و مراقبت بودن، نوشتن، زیستن و دوست داشتن. شرحی از هجده ساله گی تا زمان خودکشی در سی ساله گی. 

این یادداشت ها به منظور چاپ نوشته نشده اند و تفاوتی ندارند با یک جانبه گی، صراحت و شرح بسیار خصوصی احساسات در یادداشت های روزانه ی معمول. اما در عین حال شیوه ی خاص دارند. پلات از مسایل آشنا؛ جار و جنجال با دوستان، سکس، کار، زناشویی و نگرانی ها می نویسد، اما با دقت و موشکافی ِ نمونه وار. یادداشت روزانه، دفتر تمرین ِ اوست. او شکل و شیوه را تجربه می کند، طرح شعر و داستان می ریزد و تردیدهاش در موضوع رمان را شرح می دهد. این یادداشت ها تو را به تماشای جذاب زندگی درونی کسی می برند که در حال شدن است. شدن ِ نویسنده و شاعری بزرگ.

به زمانی که درگیر زندگی است نمی نویسد. در ماه های پیش از ازدواج با هیوز نمی نویسد و در سال پس از اقدام به خودکشی در 1953 نیز یادداشتی ننوشته است. سیلویا پلات درست در زمان ِ پرهیجان و انباشته از روی داد، دست به قلم نبرده است. درست پیش از دومین اقدام (موفق) به خودکشی در 1963 بسیار نوشته است، اما این هم در دست رس ِ ما نیست. تد هیوز یکی از دفترها را نابود کرد، به این دلیل که فرزندان شان هرگز آن را نخوانند و چند دفتر نیز گم شد.

تازه در سال 2000، نمونه ی سانسور نشده ی یادداشت های مانده منتشر شد.  بخش کوتاه نشده ی دیدار با تد هیوز در جشن کمبریج به سال 1956 که تد لب سیلویا را می بوسد و او گونه اش را گاز می گیرد. و نیز بخش یادداشت های دیدار با روان کاو، دکتر راث بوشر (Dr.Ruth Beuscher) در 1958 و 1959. همان روان پزشک ِ پیشین که در 1953 بر درمان با شوک الکتریکی سیلویا پلات نظارت داشت.

دکنر بوشر به زمان گفت و گو درمانی به سیلویا می گوید: "به تو اجازه می دهم تا از مادرت نفرت داشته باشی." و سیلویا پلات در برگ های بعد با خشم از مادرش می نویسد که زیاده خواه و فداکار بود و "کشنده هم چون مار کبرا" و "جانور خون خواری بر دوپا". این برگ ها تا 2013 باید در صندوق بسته می ماندند، اما تد هیوز پیش از مرگ در 1998 آن را از صندوق بیرون کشید. این بخش، ترجمان بی نظیر زیبایی از خشم نویسنده اش هستند. 

پلات ناخواسته، انتظار مادر را درونی و برآورده می کند. مادر به گونه ی وحشت ناکی دقیق و کمال خواه بود، در همه چیزی. مرد باید ایده آل باشد، خانه روفته و تمیز، غذا خوش مزه و شعر و داستان باید چاپ شوند و چه به تر در "نیویورکر" (The New Yorker). خود می نویسد: "کار ناجی است، کار آزادگر است".

تلاش مدام برای زندگی به تر، نومیدی حاصل از نرسیدن، تردید در معنای زیستن که مدام رخ می نماید، به گونه ی کم نظیری الهام بخش شده است. پلات کار می کند و کار می کند، بی اعتنا به همه ی دست ردی که می خورد. اگر کاری چاپ شود، دمی راضی است، تا پس از آن خود را بیش تر بالا بکشد. نقدهای سخت گیرانه و ستایش آمیز می نویسد. درباره ی ویرجینیا وولف، که دفتر یادداشت روزانه اش کمک بسیاری به او رسانده است: "کتاب های او کار مرا مشکل کرده اند!"، درباره ی دی.اچ. لاورنس و درباره ی شاعران هم نسل اش آدریان ریچ و آن سکستون.  

پلات نوشته است که زندگی اش، ترکیبی است از زندگی های کوچک و ستیز ِ مدام این زندگی ها. شخصیت های فعال همین زندگی های کوچک را در این یادداشت ها می بینیم: فرزند زود درگذشته، پدر اندوه گین، دختر ِ مادر-"خون خوار" نفرت انگیز، شاعره ای که به یاری ِ معشوق به آفرینش می پردازد، همسری که در خانه داری و مراقبت محبوس است و جنبش فمینسم دیر به دادش رسیده است، معشوق زخم خورده و خیانت دیده که به انتقام روی می کند. برای شناختن سیلویا پلات می توان به همه ی نوشته ها رجوع کرد؛ از "نامه های تولد" (Birthday Letters) تد هیوز تا نوشته های بی شمار دیگران. اما می توان همه را یک سو نهاد و تنها به نوشته های خود او رجوع کرد.

قدر کار ِ سیلویا پلات به بهانه ی شباهت به خودزندگی نامه نویسی و شعر اعترافی و محبوبیت به خاطر زندگی ملودراماتیک خود شاعر زیاد جدی گرفته نشده است. یا به تر بگوییم قدر آن در حد قدری که دارد، دانسته نشده است. یادداشت های روزانه چیزی از حقیقت زندگی ملودرام سیلویا پلات نمی کاهد، اما نمونه ای دست نخورده و ناب به دست می دهد. این یادداشت ها نشان می دهند که پلات، مستقیم و غیرمستقیم، شاعری نابغه است. کسی که مدام و خسته گی ناپذیر دست مایه ها را ورز می داد و کار می کرد تا داستان هایی به نهایت سرد و شفاف و شعرهای پرشور و سرشار از تصویر برای خواندن ِ ما بگذارد.

 

 


تو واژه‌ی صبوری هستی جهان

 

روتخر کوپلاند ، هلند

برگردان: مینو هراتی

 

تو واژه‌ی صبوری هستی جهان

خدایی از خدایان ترا بیان کرده

و گذاشتی تا بیان‌ات کند، جهان

 

جهان می‌گویم و شب می‌بینم

جهان می‌گویم و سکوت می‌شنوم

جهان می‌گویم و خلأ می‌شنوم

 

نه از بخت و نه از اندوه

که از تنهایی است سیلاب ِ

چشمان و گوش‌ها و دستان ِ پر جهان ِ ما

 

ببین که اسبان چه‌گون می‌تازند به پیش

افق ِ ارابه‌ی لرزان‌شان

و مهی که سیاه و سپید می‌سازدشان

 

گوش فراده که چگونه ویولن هندل

گلوشان را باز می‌کند و می‌خواند

و می‌گرید از آمدن و رفتن‌شان

 

لمس کن سکوت باد در هوای پاییزی

بر پوست دستانی که تکان می‌دهی

در این وداع این بازگشت

 

جهان می‌گویم چرا این تنهایی

اما پرسش خود پاسخ است

باید وانهم و از نو بیاغازم.

 

 

چند شعر از مرام ال مصری

برگردان: مینو هراتی

 

 

شاعر، داستان نویس و مترجم. متولد 1962 سوریه. در دانشگاه دمشق ادبیات انگلیسی خوانده است. از سال 1982 در پاریس زندگی و کار می‌کند. تا اکنون سه دفتر شعر چاپ کرده است. دفتر دوم شعر او "گیلاس سرخ و کف ِ سپید ِ کاشی" در سال 1998 جایزه آدونیس دریافت کرد. شعر او به زبان‌های فرانسه، انگلیسی، آلمانی، اسپانیولی و ایتالیایی ترجمه شده است و خود او بارها به جشنواره‌های جهانی شعر دعوت شده است.

شعرهای ال مصری با زبان ساده‌ی فریبنده، ظرفی غنی و انباشته از احساس و اندیشه‌اند. گاه اروتیکی ناب و ساده و گاه تلخ و بی تفاوت. عشق میان زن و مرد در مرکز توجه شعرها هستند. عشقی که با دروغ و دغل به یغما می‌رود.

شعرهای عاشقانه‌ی او با سنت شعر عرب نزدیکی دارند که به عشق تنانه می‌پردازد و تابو می‌شکند. شعرهای ال مصری در حوزه‌ی شعر عرب، جایگاه خاصی یافته است. او تن را به مثابه‌ی مکانی برای خاطره‌های تاب ناپذیر، حسرت‌ها، تردید، واهمه و تنهایی تصویر می‌کند، و نیز خواهش ِ تن ِ دیگری: خواهشی که هر بار و از نو سر بر می‌آورد.

 

12

 

دقیقه‌ای بر پهلوی ِ چپ.

دقیقه‌ای بر پهلوی ِ راست.

اندکی بر پشت

دمی بر شکم.

می‌چرخم در خلأ

سرمای رویاهام

سرما در بسترم.

دزدان ِ خواب شب ِ مرا به یغما برده‌اند:

یکی‌شان

با من همدردی کرد

و صبح را بر گنجه‌ی کنار تخت

برایم گذاشت.

 

 

20

 

پدرم را کُشتم

در آن شب

یا روز ِ پس از آن.

یادم نمی‌آید دیگر.

با چمدانی پا به گریز گذاشتم

که انباشته بودم از رویاهای بی خاطره

و یکی عکس

از خودم

با او

وقتی که خُرد بودم.

مرا بغل کرده بود.

 

پدرم را به گور سپاردم

در صدفی زیبا

به اعماق ِ اقیانوس،

اما مرا بازیافت

پنهان شده در بسترم

لرزان از ترس

و تنهایی.

 

 

40

 

چیزی بیش نمی‌خواست

جز:

خانه‌ای

فرزندانی و همسری

که دوست‌اش بدارد.

اما روزی بیدار شد از خواب

و احساس کرد که جان‌اش

بسیار پیر شده است.

 

چیزی بیش نمی‌خواست

جز:

خانه‌ای، فرزندانی

و شوهری که دوست‌اش بدارد.

اما روزی بیدار شد از خواب

و احساس کرد که جان‌اش

دریچه ای به بیرون گشوده

و رفته است.

 

 

45

 

دو زن دارد،

یکی خوابیده در بسترش

و آن دیگر آرمیده در بستر ِ خواب‌هاش.

 

دو زن دارد که دوست‌اش می‌دارند

یکی در کنارش پیر می‌شود

و آن دیگر جوانی‌ش را به او می‌بخشد

و یک‌باره محو می‌شود.

 

دو زن دارد

یکی در قلب ِ خانه‌اش

و آن دیگر در خانه‌ی قلب‌اش.

 

 

46

 

شب‌ها:

میان‌اش را در آغوش گیر

گلوی‌اش را ببوس، آن‌گونه که مرا می‌بوسیدی

با دستان‌ات خستگی ِ روز پرکار را بران.

به او بگو – به خاطر ِ من-

که هنوز زیبا

و جذاب است

مثل همان روز ِ نخست ِ آشنایی.

با او عشق بِوَرز آن‌گونه که با من می‌ورزی

تا که پرنده‌ی خاموش‌اش به آواز درآید

پرندگان ِ زن

که

دشمن ِ جان ِ من‌اند!